فرزندپروری به سبک یک قبیلۀ کوچک در دل جنگل‌های آمازون<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

فرزندپروری به سبک یک قبیلۀ کوچک در دل جنگل‌های آمازون

شاید بچه‌ها آن‌قدرها هم نیازمند توجه و مراقبت نباشند

فصلنامه ترجمان علوم انسانی

۲۰ دقیقه مطالعه

bookmark
فرزندپروری به سبک یک قبیلۀ کوچک در دل جنگل‌های آمازون

ایان — ایماتا راون پایگا؟ (اون داره چی کار می‌کنه؟). این سؤالی بود که دیگنا مادربزرگ شوهرم از شوهرم پرسید. منظور دیگنا از «اون» من بودم. کار خاصی انجام نمی‌دادم: پسر چهارماهه‌ام را در پارچۀ آغوشی پیچیده بودم، صورتش به‌سمت سینه‌ام بود و آرام و ایمن در آغوشش گرفته بودم. اما این رفتار معمولی من با کودکم برای مادربزرگ شوهرم، که ۱۲ کودک را در روستایی کوچک واقع در جنگل‌های آمازون در اکوادور بزرگ کرده بود، قابل‌قبول نبود.

او که واقعاً متعجب شده بود باز پرسید «چرا بچه را این‌طوری پیچیده؟ این‌طوری که بچه مثل زندونی‌ها حبس شده! چطور می‌تونه اطرافش رو ببینه؟». پسرم که در پارچۀ آغوشی مچاله شده بود، مثل اینکه بخواهد حرف‌های مادربزرگِ پدرش را تأیید کند، بلافاصله گریه کرد. برای اینکه گریه‌اش را قطع کنم، شروع به بالاوپایین‌انداختنش کردم. به‌سمت دیگنا برگشتم و گفتم «این‌طوری تحریکات محیطی کمتر می‌شن و بهتر می‌خوابه». دیگنا، که حالا دیگر درگذشته است، زنی خردمند و باوقار بود. لبخندی زد و درحالی‌که سرش را به نشانۀ موافقت تکان می‌داد گفت «می‌بینم». من همچنان بچه را بالاوپایین می‌کردم و درخانۀ کاهگلی‌مان از این‌سو به آن‌سو می‌رفتم تا اینکه شروع به چرت‌زدن کرد و من دوباره توانستم نفس راحتی بکشم.

فراغتی تا بتوانم باز نفس راحتی بکشم: حسی که شاید برای بیشتر کسانی که تازه پدر یا مادر شده‌اند آشنا باشد. من هم، مثل خیلی از کسانی که می‌شناسم، بعد از تولد اولین فرزندم تقریباً عقلم را از دست دادم. دشوار است بگویم این دیوانگی چطور آغاز شد: شاید با توصیه‌های مهربانانه و مکررِ ماماهای بیمارستانِ دوستدار کودکی[۱] که فرزندم را در آنجا به دنیا آوردم دربارۀ شیردادن؛ یا شاید هم با نسخۀ کهنه‌ای از کتابی پرفروش در …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره ۲۹ مجله فصلنامه ترجمان علوم انسانی (زمستان ۱۴۰۲) منتشر شده است.