
شهر فقط مجموعهای از بزرگراههای متقاطع و ساختمانهای کوتاه و بلند نیست؛ گویی چیزی غیرمادی در هر شهر وجود دارد، چیزی شبیه روح. وقتی در خیابانهایش قدم میزنید، هوایش را تنفس میکنید، با مردمانش زندگی میکنید یا میراث تاریخیاش را میبینید، آن روح را مییابید. مصیبتهای تاریخی، جنگها و ویرانیها و جشنها و ماتمها بر تن این روح مینشیند و با آن روی مردم هم اثر میگذارد. اما آیا راهی برای مطالعۀ این روح وجود دارد؟
کانورسیشن — روانجغرافیا [۱]، همانطور که از خودِ این اصطلاح نیز برمیآید، در فصل مشترک روانشناسی و جغرافیا ایستاده، و بر تجربۀ روانشناختی ما از شهر درنگ میکند. روانجغرافیا جنبههای ازیادرفته، کنارگذاشتهشده یا بهحاشیهراندهشدۀ محیط شهری را آشکار ساخته و پرتویی بر آنها میتاباند.
ریشۀ روانجغرافیا، هم در نظر و هم در عمل، به حوالی سالهای ۱۹۵۵ بازمیگردد، یعنی همان زمانی که گی دوبور این اصطلاح را وضع کرد. اگرچه روانجغرافیا از جنبش بینالمللی موقعیتگرای فرانسه زاده شد، اما در عمل مرزها را درنوردید، چنانکه امروزه یک نمونۀ خوبش را میتوان در سیدنی معاصر یافت.
روانجغرافیادانان طرفدار گمشدن در شهر هستند؛ این عملی است که به یاری «دِقیو» [۲] یا «کشیدهشدن» رخ میدهد.
قدمزدن هدفمند دارای برنامه است، و بنابراین از خلال آن نمیتوانیم به شکلی درخور جنبههای خاصی از شهر را دریابیم. به همین دلیل، کشیدهشدن به این سوی و آن سوی در روانجغرافیا ضروری است، چراکه قدمزننده را بهتر به شهر متصل میکند.
روانجغرافیادانان شخصیت پرسهزن [۳] را ستایش میکنند، یعنی شخصیتی در …