روزی بود و روزگاری؛ توی یک روز سرد پاییزی، آیداخانم تو اتاق نشسته بود و مشغول دانهکردن انار بود که مامان آیدا سر رسید و گفت:«بهبه! چه انارایی، ناردونه با نمک خیلی میچسبهها.»
آیدا هم بدو بدو رفت؛ در کابینت را باز کرد تا نمکدان را بردارد و بریزد روی دانههای انار که یکهو چشمش افتاد به ظرف نخود و …