سر ظهر بود که تور خود را از آب بیرون کشیدم و نزدیک بود که از ترس، پا به فرار بگذارم. موجودی شبیه انسان در تور گیر افتاده بود و با چشمهای فیروزهای رنگش نگاهم میکرد. پوست آن مرد انساننما سبز بود و انگشتهای دست و پایش با پردهای نازک به هم وصل شده بودند.
با خودم گفتم:«خدایا، چه جوابی به زن و بچه گرسنهام بدهم؟... یک هفته است که یک دانه ماهی صید نکردهام و حالا این موجود عجیب و غریب به دام من افتاده است!»
موجود انساننما، ناگهان به حرف آمد و گفت:«جناب ماهیگیر، من هم مثل تو خانواده دارم... . تو را به خدا آزادم کن؟»
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم:«تو دیگر چه جور موجودی هستی؟.... اگر آدمیزادی، میان دریا چهکار میکنی؟.... و اگر حیوانی، چرا به زبان آدمیزاد حرف میزنی!»
- من یک آدم دریایی هستم و ته دریا زندگی میکنم و میدانم که شما آدمها عاشق مروارید و سنگهای قیمتی هستید؛ اگر آزادم کنی، یک عالمه از این چیزها برایت میآورم.
- راست میگویی؟
- ما آدمهای دریایی، هرگز دروغ نمیگوییم؛ حتی اگر به قیمت جانمان تمام شود.
نزدیک بود که از خوشحالی بال دربیاورم. با یک مشت از آن مرواریدها، من و خانوادهام برای همیشه خوشبخت میشدیم. پس بدون چون و چرا، مرد دریایی را از تور آزاد کردم. او نیز بدون معطلی در آب فرورفت و گفت:«همینجا باش تا من برگردم.»
یک ساعتی گذشت و از مرد دریایی خبری نشد. با عصبانیت کنار ساحل راه میرفتم و با خودم حرف میزدم:«تو احمقترین آدم روی زمین هستی! دیدی چهطور گول یک موجود دریایی را خوردی؟ اگر آزادش نمیکردی، میتوانستی او را در شهر به نمایش بگذاری و پول زیادی به جیب بزنی؛ یا اینکه او را به قصر خلیفه میبردی و پاداش خوبی میگرفتی... وای که تو چهقدر سادهلوحی ابراهیم …