
هرگاه به هدفی میرسیم، مثلاً فارغالتحصیل میشویم یا خانهای که دوست داریم را میخریم، آن هدف ناپدید میشود. به خودمان میگوییم «خب حالا چی؟» و مجبوریم پروژۀ جدیدی را کلید بزنیم تا زندگیمان دوباره معنادار شود. در میانسالی، این آونگِ رفتوآمد میان اهدافِ پراکنده آنچنان روح و روان ما را فرسوده میکند که دچار بحران میشویم و حس پوچی یا بیهودگی دست از سرمان برنمیدارد. کیرن ستیا در کتاب فلسفیِ اخیرش نقشۀ فرار از این بحران را کشیده است.
تی. ال. اس — سال ۱۷۹۱، یک بانوی نجیبزادۀ اتریشی به ایمانوئل کانت نامهای مینویسد و از او طلب کمک میکند. خانم عاشق مردی بوده که به دیدۀ او همۀ کمالات ممکن را در خود داشته. اما همین خانم به معشوق خود دروغی گفته بود و حالا بهدنبال راهنمایی میگشت.
من این شخص را آزردهخاطر کردهام، بهسبب دروغی درازمدت که اینک بر او فاش ساختهام. هرچند که در آن هیچ چیز نامناسبی برای شخصیت من نبود؛ کاری در زندگی نکردهام که نیازمند پنهانکاری بوده باشد. بااینحال همان دروغ کافی بود و عشق او از میان رفت. بهسان هر مرد شریفی، او از ادامۀ دوستی امتناع نکرد. اما آن حس درونی، که زمانی بیاختیار ما را به هم پیوند میزد، دیگر در کار نیست. آه... قلبم هزار پاره شده است! اگر آنهمه کتابهای شما را نخوانده بودم، بهیقین اکنون زندگی خویش را پایان داده بودم.
داستان پایان خوبی ندارد. پاسخ اولیۀ کانت گرم اما نامناسب بود، از جنس همان چیزهایی که فیلسوفان هنگام مواجهه با واقعیتِ آشفتۀ روابط انسانی مینویسند: «خب، ما باید تمایزی بگذاریم بین کسی که مشخصاً دروغ میگوید و کسی که صرفاً حقیقت را بیان نمیکند...». اما کانت به نامۀ دوم این بانو پاسخ نداد، نامهای که به نحوی تأثرآور گویای …