مادر پرسید:«هان، هادیجان! کجا؟ شالوکلاه کردی!»
با خوشحالی گفتم:«مامان، امروز فوتبال داریم.»
مادر سرش را تکان داد و گفت:«مواظب ساق پایت باش. زیاد هم دیر نکنی.»
گفتم چشم و دویدم بیرون. توی کوچه حامد را دیدم. نان خریده بود و یواشیواش راه میرفت. جلویش را …