خلاصه قسمتهای قبل:
داستان، به روایت یک طوطی دستآموز بیان میشود که مالک و صاحبش مردی جوان و خشن به نام آرش است. آرش طوطی را به محل کارش یعنی به «کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک و شهربانی» در تهران میبرد.
ماشین حامل زندانی، به آنجا میآید. آرش از زندانی بازجویی کرده و درنهایت او را به اتاق حسینی میفرستد. آرش در قفس را باز میگذارد و طوطی با شنیدن صدای زن زندانی (مرضیه حدیدچی/دباغ) و از صحبتهای نگهبانها متوجه میشود که قرار است دخترش رضوانه را به آنجا بیاورند. در اطراف حوض وسط حیاط، مرد زندانی را میبیند و سرباز مجبوراست او را به اتاق حسینی برگرداند. طوطی تصمیم میگیرد به بیرون از ساختمان پرواز کند. در بازار پرندهفروشها مردی یک طوطی سبزرنگ میخرد. اتوبوس دوطبقه میایستد و جوانی با دیدن من روی شاخه درخت، با عجله از آن پیاده میشود
حالا ادامه داستان.
جوانک از اتوبوس که پیاده شد، دوباره به من و چند پرنده دیگر نگاه کرد که روی شاخهها نشسته بودیم. رفتارش طوری بود که انگار چیزی غیرقابل باور دیده و حالا که دیده، دوست دارد به دیگران هم نشان بدهد تا ببیند و باور کنند.
نگاهش را از ما برنمیداشت و در همان حال، خودش را رساند به فروشنده طوطی. چیزی به او گفت که نشنیدم. دیدم او هم سرش را چرخاند سمت ما و نگاهمان کرد. گفت: «عجب!»
جوانک پرسید: «مطمئنی مال خودته؟»
فروشنده گفت: «آره بابا! همین چند دقیقه پیش به یک مشتری فروختمش! فرار کرده بدمصب!»
داشت دروغ میبافت. جوانک گفت: «مگر طوطی خودت نیست؟ صدایش کن بیاید به سمتت!»
فروشنده گفت: «طوطی فراری را به این راحتی نمیشود گرفتش و دوباره تو قفس انداخت! از خیرش گذشتم. کار من نیست!»
جوانک حرکت کرد به سمت درختی که نشسته بودیم. فروشنده فهمید. گفت: …