
سفر خطرهای زیادی دارد. اغلب هم با رنج و سختی همراه است تا رفع خستگی. بیماری، ناامنی، تصادف، پول کمآوردن، یا حتی گمشدن. اما بااینحال نمیتوان دست از سفر برداشت. چرا سفر میکنیم؟ فقطبرای اینکه، وقتی برگشتیم خانه، داستانهایی خارقالعاده تعریف کنیم؟ تا خود را فراموش کنیم و، برای مدتی هم که شده، در نظر دیگران غریبه باشیم؟ شاید هم میخواهیم تسلیم ترسمان نشویم و به ماجراجویی تغییرش دهیم. در هر صورت، سفر نوعی ازپیلهدرآمدن است، چه پیلههای درونی و چه بیرونی.
جی. استور دیلی — سفر ۹۶۰کیلومتریام با قطار، از شانگهای تا تیانجین در ساحل شرقی چین، یکی از طولانیترین سفرهای زندگیام بود. سرماخوردگیام از بعدازظهرِ روز قبل سریع به گلویی متورم، تبی شدید و دردی عذابآور تبدیل شد. قورتدادن آب دهانم آنقدر سخت بود که هر بار مجبور به این کار میشدم، گریهام میگرفت. شهرهای کوچک و بزرگ محوی که در مسیرم بهسمت جنوب افسونم کرده بودند حالا شبیه به ستونهایی بودند که در مسیر سقوطم به جهنم ردیف شده بودند و من حتی مثل دانته از موهبت راهنمایی مثل ویرژیل برخوردار نبودم.
اما بدتر از حس سوزش کُشندهای که در سر و گردنم داشتم، دورنمای چیزی بود که متعاقبش میآمد: اتاق خوابگاهی دور از خانواده و دوستان، داروهای تجویزشدهای که بهسختی میتوانستم برچسبهایشان را بخوانم، بیمارستانی با زمینهای کثیف که دکتر، برای معاینهٔ گلویم، آینهاش را روی شعلهٔ آتش میگرفت تا ضدعفونیاش کند. حتی وقتی در بهترین شرایطْ بیمار …