همه چیز از آن شب شروع شد، شبی که من در حال قدم زدن در حیاط پشتی خانه بودم، همان حیاطی که پر از گل های رز و درختان سرو بود و من هر شب قبل از خواب عادت داشتم که در آن باغ زیبا قدم بزنم.
سکوت سهمگینی بر آسمان شب حاکم بود؛ آرامش، سکوت و همینطور نورهایی که از داخل سالنهای خانه به بیرون میتابید زیبایی و آرامشی دو چندان به آن باغ میداد و آن خانه در شب همچون مرواریدی در دل صدف میدرخشید.
در فکر و خیال خویش فرو رفته بودم که ناگهان با صدای جیغ وحشتناکی به خودم آمدم، سعی کردم با عجله خودم رو به ویلا برسونم که یکدفعه با افتادن جسد خواهرم آن هم درست در جلوی پاهایم …