خلاصه بخش سوم:
کارآگاه دموربایا بعد از حرف زدن با همسر پارسا و بعد از اینکه فهمید پارسا مشکل اعصاب داره به طرف حیاط رفت تا با خود پارسا هم صحبت کنه اما متوجه شد که اون داره به طرز خیلی مشکوکی کنار بوته ها دنبال چیزی میگرده، دموربایا بعد از حرف زدن با پارسا و بعد از اینکه فهمید اون خیلی به هم ریخته ست و ظاهرا از برادر کوچکترش یعنی پوریا هم زیاد خوشش نمیاد، برای همین تصمیم گرفت که اینبار بره سراغ پوریا و درمورد مرگ مشکوک پگاه منوچهری باهاش صحبت کنه.
پوریا: اون شب من طبق عادت هرشبم، قبل از خواب رفتم پایین تا یکم قدم بزنم، همینطور درحال قدم زدن توی باغ بودم و اصلا هم حواسم به جایی نبود که یه دفعه صدای جیغ پگاهو از طبقه بالا شنیدم، برای همینم سریع به طرف خونه برگشتم تا خودمو به اتاق اون برسونم که متاسفانه با اون صحنه وحشتناک روبهرو شدم؛ جسد پگاه درست افتاد جلوی پام. حالا من هیچی، بیچاره پرهام از اون شب مدام داره قرص میخوره و میگه قرص میخورم تا نفهمم که روزام چجوری شب میشن؛ پارسا هم که دیگه زده به سیم آخر.
- دموربایا: منظورتون چیه؟
- راستشو بخواین من خودم از زنش شنیدم که …