
لیترری هاب — آخرین بار، در زیرزمین خانه و با قلادهٔ سگم بود که سعی کردم خودم را بکشم. طبق معمول، یادداشتی ننوشتم. همانطور که سگم از روی پلهها تماشایم میکرد، صندلی سنگین چوبی دفترم را که روکش سبز چرمی دارد با خودم به زیرزمین بردم. سگم از زیرزمین میترسد. قلادۀ سنگین آبیرنگ و برزنتی را روی تیرآهن انداختم و با ردکردن آن از وسط حلقه طنابِ دار ساختم، گره را سفت کردم و استحکامش را هم بررسی کردم.
روی صندلی سبزرنگ ایستادم و حلقه را دور گردنم انداختم. بعد هم صندلی را آرام با لگد انداختم، درست همانطور که پیرمرد زندانی، بروکز هاتلن، در اواخر فیلم «رستگاری در شاوشنک»، این کار را میکند. همانجا آویزان مانده بودم و دستوپا میزدم، اما نمیمردم، فقط وحشتناک درد میکشیدم. خود را دارزدن واقعاً درد دارد. با اینکه قبلاً هم این روش را امتحان کرده بودم، دردش را یادم نبود، چراکه این اواخر مدتی دربارهٔ آنهایی که خودشان را دار میزنند مطالبی خوانده بودم و به نظرم کار سادهای میآمد.
بعضیها میتوانند با آویزانشدن از دستگیرۀ در خودشان را در همان حالت نشسته بکشند. کمکم وحشت وجودم را فراگرفت، در برابر وحشت مقاومت کردم، کمی بیشتر وحشت کردم و، در لحظهای که درست یادم نیست، خودم را بالا کشیدم و از قلاده خلاص کردم. روی زمین افتادم و مدتی روی خاکههای بتون دراز کشیدم. هنوز هم آن صندلی را از زیرزمین بیرون نیاوردهام؛ خوفناک است و نمیخواهم توی خانهمان باشد.
همان روز کمی بعد با همسرم تلفنی صحبت کردم -به مسافرت رفته بود- و از من پرسید چه بلایی سر صدایم آمده است.
«گلودرد دارم».
گفت «برای خودت چای زنجبیل و عسل درست کن. به نظر میرسد داری مریض میشوی».
گفتم «اوهوم».
گلویم یک هفتۀ دیگر هم درد کرد و بسیاری از …