
ایان — سال ۱۹۸۶، زادگاهم، کرۀ جنوبی، را ترک کردم و برای تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد اقتصاد در دانشگاه کمبریج به انگلستان آمدم.
شرایط سختی بود. مکالمۀ انگلیسیام خوب نبود. نژادپرستی و تبعیض فرهنگی بیداد میکرد و هوا هم افتضاح بود. اما از همه غیرقابل تحملتر غذاهایشان بود. پیش از آمدن به بریتانیا، نمیدانستم غذا چقدر میتواند بدمزه باشد. گوشتْ سوخته و بیمزه بود. بهسختی از گلو پایین میرفت، مگر با سس گوشت که هم میتوانست خیلی خوشمزه باشد و هم خیلی بدمزه. خَردَل انگلیسی، که عاشقش شده بودم، سلاح اصلیام در نبرد با غذاها بود. سبزیجات را بیشتر از حدِ نرمشدن میپختند تا جایی که از هم وا میرفتند، و فقط با نمک قابلخوردن بودند. برخی از دوستان انگلیسی سرسختانه استدلال خواهند کرد که غذای آنها بدون چاشنی (شاید ... بیمزه؟) است، به این خاطر که مرغوبیت مواد غذایی به حدی است که نباید با چیزهایی غیرضروری مثل سس خرابشان کرد، سسهایی که فرانسویهای موذی بهاجبار برای پنهانکردنِ گوشت نامرغوب و سبزیجات پلاسیده از آنها استفاده میکردند. زمانیکه، در پایان اولین سال اقامتم در کمبریج، به فرانسه رفتم و برای اولین بار طعم غذای اصیل فرانسوی را چشیدم، آن استدلال بهسرعت تمام اعتبار خود را از دست داد.
فرهنگ غذایی انگلیس در دهۀ ۱۹۸۰ -در یک کلام- محافظهکارانه بود، آن هم بهشدت. انگلیسیها به هیچ غذای ناشناختهای لب نمیزدند. به غذایی که بیگانه تصور میشد با شکاکیتی کمابیش مذهبی و تنفری بیدلیل نگاه میکردند. بهجز غذاهای چینی، هندی و ایتالیایی که تماماً انگلیسی شده بودند -و غالباً کیفیت افتضاحی داشتند- هیچ غذای ملّی دیگری نمیتوانستید پیدا کنید، مگر اینکه به سوهو یا ناحیۀ شیکوپیک دیگری در لندن …