
ایان — خیلیها خیال میکنند پدر من تنها زندگی کرد. اما اینطور نبود. او زندگیاش را با خدا و کاترین دنو، بازیگر فرانسوی، گذرانْد. آنها درون او زندگی نمیکردند اما صدایشان در ذهن او طنینانداز میشد.
در خلال دوران نوجوانی و دهۀ دوم زندگیام، ما چهار نفر هنگام صرف قهوه و سیگار کشیدن صحبت میکردیم. کاترین همیشه با من مهربان بود. یک روز قبل از مصاحبهای کاری، به من گفت خیلی خوشقیافهام و بختم روشن است. او هرگز نمیخواست پدرم را بیازارد اما هرازگاهی او را به دردسر میانداخت.
شبی، حوالی دو بامداد، کاترین او را دست انداخت. گفته که همین الان شخصاً از پاریس به واشنگتن دی سی پرواز کرده و در ساختمان پدرم پنهان شده است. او میگفته که از ارسال صدایش به سر پدرم خسته شده و میخواسته حضوری او را ببیند. پدرم، همین که حرفش را شنید، برهنه از تخت بیرون پرید و در راهروهای تنگ ساختمانشان در دیوپون سِرکِل میدوید و فریاد میزد کاترین!کاترین! کجایی تو؟ کاترین هم اینطور دستش میانداخت: «من همین دوروبرم». حتماً عین دیوانهها شده بوده. آن شب هم دوباره کار به بیمارستان کشید. این بستریها همواره از یک خط داستانی پیروی میکردند. اول، پزشکان به او دارو میدادند تا صدای خدا و کاترین را نشنود. بعد چند روز تحت نظرش میگرفتند. سپس او را بهخاطر نخوردن داروهای ضدروانپریشی سرزنش میکردند و برای اینکه مطمئن شوند داروهایش را مصرف میکند او را از آزمایش خون روزانه میترساندند. سر آخر هم مرخصش میکردند. به نظر آنها «اختلال دوقطبی»، «اختلال اسکیزوافکتیو» و «اسکیزوفرنی» بیماریهایی هستند درست شبیه «سرطان»، «دیابت» یا «فیبرومالژیا»، نه دروازههایی به دنیاهایی جدید، شگفت، هیجانانگیز و گاه خوفناک.
من در سال ۱۹۹۱، …