
گویا دنیا هر روز دارد به جای ترسناکتری تبدیل میشود. سیاستمدارانی مثل ترامپ بدون دمیدن در آتشِ ترس تودهها روزشان شب نمیشود و رسانهها طومار بیپایانی از فجایعی هستند که یا همین الان در حال رخدادن است یا در آینده بر سرمان خواهد آمد: جنگ، نابودی محیطزیست، گرسنگی، خشکسالی، تروریسم، فساد و انواع و اقسام مصائب دیگر. از این لحاظ، دنیای ما به دنیای نوزادان شبیه شده است: مملو از وحشت و ناتوانی. اما آیا راه دیگری برای نگریستن وجود ندارد؟
فصل دوم کتاب سلطنت ترس — در تاریکی به پشت دراز کشیدهاید. خیس از عرق سرد. گرسنگی و تشنگی همۀ وجودتان را به رعشه انداخته. این شمایید و سرتاپا درد. میخواهید فریاد بکشید، به هر ترتیب شده صدایی درمیآورید، اما اتفاقی نمیافتد. تلاش میکنید، یا میکوشید تلاش کنید، تکانی بخورید، جایی بروید، هر جا خارج از این تقلای مرگبار. اما پاهایتان حرکت نمیکنند. انگار کار دیگری از آنها ساخته نیست جز آنکه بیهوده در هوا تاب بخورند. میبینید، میشنوید، حس میکنید، اما قادر به حرکت نیستید. خیلی ساده بگویم، کاملاً درماندهاید.
این تار و پود کابوس است. اغلب ما کابوسِ درماندگی میبینیم، یعنی شرایطی که میکوشیم از مهلکهای هولناک بگریزیم، اما پاهایمان به زمین چسبیدهاند، یا میخواهیم فریاد بکشیم، اما صدایی از گلویمان برنمیآید، یا اگر هم برآید، کسی نمیشنود. در چنین کابوسهایی به دام وحشتی هولناک میافتیم، وحشت از آدمها یا هیولاهایی شرور که در تعقیبمان هستند. بااینحال دستخوشِ ترسی بزرگتر هم هستیم، ترسی آمیخته با نفرت از ناتوانی خودمان.
این داستان وحشتناکْ زندگی روزمرۀ نوزاد انسان هم هست. گوسالهها، کُرهاسبها، بچهفیلها، تولهسگها، زرافهها، دلفینها و خلاصه …