
گاردین — امروز که میخواهم دربارۀ اتفاقات گذشته حرف بزنم باید در بازسازی یا انتخاب خاطراتم دقت کنم. در سال ۱۹۷۰، بهعنوان بخشی از کاری که برای گروه پژوهشیِ ادارۀ امور سرخپوستان و شمالنشینان کانادا انجام میدادم، به شمالگان نقل مکان کردم و بهتدریج زبان اینوئیتها[۱]، یعنی اینوکتیتوت، را یاد گرفتم. با شریک زندگیام، کریستین، در سکونتگاهی به نام سانیکیلوآک، واقع در جزایر بافین، در ۹۰ مایلیِ خلیج هودسون در بخش شمالگانیِ کبِک ساکن شدیم.
دولت کانادا این سکونتگاه را در دهۀ ۱۹۶۰ بنا کرد، اقدامی که نتیجۀ سیاستهای پس از جنگ بود تا تمام کشور، حتی دورافتادهترین نقاط مرزی، را ضمیمۀ قلمرو کانادا کند. چنین سیاستهایی حاصل اعتقاد تازهای بودند مبنی بر اینکه منطقۀ شمالگان پتانسیل اقتصادی فراوانی دارد. اگرچه اساس زندگی در سانیکیلوآک حالا بر سکونتگاه دولتی جدیدی استوار شده بود، همچنان دنیای اینوئیتها بود، جایی که زبان، فرهنگ و پیوندهایش با این مردم همچنان ناگسستنی بود.
طی سالهایی که به حرفۀ مردمشناسی مشغول بودهام، از کارهایی که همراه با اینوئیت و برای آنها انجام دادهام زیاد نوشتهام، اما از سانیکیلوآک چیز زیادی نگفتهام. زیبایی آن جزایر و مردمی که آن جزایر خانهشان بود، چه آن موقع و چه حالا که به یادشان میآورم، همیشه برایم مسلّم بوده است. ولی رگهای از تلخی هم در خاطراتم هست، تلخیِ اشارههایی که مردم سانیکیلوآک لابهلای حرفهایشان به گوشم میرساندند. گویا واقعیت تکاندهندهای هم بود که از چشم من پنهان مانده بود. ماجراهایی که مردم تعریف میکردند به پرسشهایی دربارۀ زندگی و مرگ دامن میزد که در آنچه بر اینوئیتها گذشت اهمیت اساسی داشتند و کمکم دارد معلوممان میشود که برای همۀ ما …