
کامنتری — چه خوشبخت است کسی که عمرش به پنجاه رسیده و هنوز به سوگ عزیزی ننشسته است. حضور در جمع عزاداران -داغداران- تجربهای است که همه پشت سر میگذاریم، جز آنهایی که خیلی جوان میمیرند و خود دلیل مصیبتاند. وفات پدر یا مادر، همسر، برادر یا خواهر، دوستی نازنین و، شاید از همه غمانگیزتر، فوت فرزند ازجمله دلایل عمدۀ سوگاند. آیا گریزی از سوگ هست؟ آیا باید از آن گریخت؟ آیا میشود از، بنا به عبارت محبوب چارلی براون، اندوه سودمند سخن گفت؟
سقراط اعتقاد داشت که یکی از اهداف اصلی فلسفه دفع هراس از مرگ است. او که در شُرف مرگی خودخواسته با شوکران بود میگفت بیصبرانه منتظر است تا پس از انتظاری طولانی دریابد که زندگی بازپسینی وجود دارد یا خیر. مونتنی در جستاری با عنوان فلسفهپردازیْ آموختنِ چگونه مردن است[۱]، مانند جستارهای دیگرش، بیان میکند که نباید مرگ را فراموش کنیم بلکه شایسته است همواره آن را مد نظر قرار دهیم؛ آگاهی از مرگِ ناگزیرْ ما را به زندگی بهتر ترغیب میکند.
ولی تاکنون کسی پیدا نشده بگوید چطور با مرگ عزیزان یا کسانی که در زندگیمان نقشی برجسته دارند کنار بیاییم. یا اگر هم گفته قانعکننده نبوده. شناختهشدهترین طبعآزماییها در این مورد کتاب درباب مرگ و مردن[۲] (۱۹۶۹) نوشتۀ الیزابت کوبلر-راس ، روانشناس سوئیسی، و اثر متأخرتر او، با همکاری دیوید کسلر ، درباب سوگ و سوگواری[۳] (۲۰۰۵) بوده است. کوبلر-راس پنج مرحله را برای سوگ برمیشمارد: انکار، خشم، چانهزنی، افسردگی، پذیرش. ولی در تجربههایی که من از سوگ داشتهام هیچیک از این مراحل را نگذراندم و ازاینرو معتقدم مسئلۀ سوگ پیچیدهتر از نظریاتی است که تاکنون در عرصۀ روانشناسی به آنها پرداخته شده است.
یا …