صحبت با آدمهای دنیادیده و پر از اندوخته زیستی، دریچهای از جهان پهناور و پر از رمزوراز را به روی آدمِ در غار نشستهای چون من باز میکند. مشتاقم میکند تا عادت را کنار بگذارم، دست دراز کنم و بخواهم تا هستی، من را هم یک گوشه از قایق پاروییاش جا بدهد؛ مسافری شوم که برای رسیدن به دنیای ناشناخته آن سوی افق، مهیای نبرد با دریای طوفانزده پیشرویش میشود.
«مهرداد اسکویی» از آن آدمهاست که باید ساعتها با او بنشینی، راه بروی و یاد بگیری. از آن بیادعاها که عشق به وطن، فرهنگ و مردمش از او آدمی ساخته که یکجا بند نیست؛ یا در سفر است و در حال عکاسی، یا پشت دوربین و سرگرم ساخت مستند، یا در استودیو و خرج صدای گرم و پختهاش روی پادکستها، یا مطالعه کتاب، تماشای فیلم و بیشتر از همه زیستن و حرفزدن با آدمها. آن هم چه آدمهایی؛ همانها که توی چشم نیستند، باید بگردی و پیداشان کنی؛ کم حرف میزنند و اگر بزنند، دنیایی از شگفتی و تجربههای ناباند. او عاشق دیدن، پرسیدن، کشفکردن و روایتساختن است. به قول خودش یک مسافر راوی است. کسی که پدرش را در آغوش گرفته و همراه او، نصف دنیا را دیده است. کسی که آنقدر خوب زندگیکردن را بلد است که فرصت انجام گفتوگوهای رسانهای را ندارد؛ اما خودش هم نمیداند چرا به دلش افتاد که به من «نه» نگوید ولی منِ درگیر عادت، خوب میدانم؛ هستی از زبان او مرا به بیداری فراخواند.
اسم بهترین داستان یا رمانی که خواندید را میگویید؟
خیلیها میپرسند بهترین فیلمی که دیدی، بهترین کتابی که خواندی، بهترین کشوری که رفتی... ؟ اصولاً من بهترین ندارم و روزبهروز زندگی میکنم. هرروز عکس میبینم، کتاب و شعر میخوانم، عکاسی و فیلمبرداری میکنم. بسیاری از کتابها هستند که کامل یا …