
غالباً حجم زیادی از مغز ما را کارهای انجامنشدهای اشغال میکند که گویا طلسم شدهاند. رئیس میآید بالاسر آدم و یکریز گلایه میکند که «دست بجنبان! چرا اینهمه کار تلنبارشده داری؟». گرچه آنها توقع دارند بهرهوری زیردستهایشان بیشتر و بیشتر شود، ولی درعینحال هیچ پیشنهادی برای درستشدن اوضاع ندارند. البته کارمندان هم از پیشنهاد خوششان نمیآید و میخواهند کارهای پراکنده و شلخته را، به سبک ناموفق خودشان، سامان بدهند. این درگیری دائمی بین کارمند و سازمان را چگونه میتوان حل کرد؟
نیویورکر — حوالی سال ۲۰۰۰، مرلین مان طراح وب و، به گفتۀ خودش، یکی از طرفداران مکینتاش بود که بهعنوان فریلنسر برای شرکتهای نرمافزاری کارِ مدیریت پروژه انجام میداد. سالها کارش همین بود و زیروبمِ این شغل را فوتِ آب بود؛ پس برایش عجیب بود که میدید سررشتۀ امور از دستش خارج شده است، منظورم کمآوردن جلوی جنبههای فکریِ کارش نیست، بلکه مشکلش تعداد زیادِ وظایف مدیریتی کوچکی بود که باید انجام میداد، کارهایی مثل زمانبندیکردن تماسهای تصویریای که سروکلهشان از لابهلای سیلِ خروشان ایمیلها پیدا میشد. اخیراً یک بار به من گفت «مثل اینکه در محفظۀ تمرین بیسبال بودم و تا خرخره در اطلاعات غرق شده بودم. خیرِ سرم من دانشگاه رفته بودم. باهوش بودم. چه معنی میداد که تا این حد این کارها سختم باشد؟».
مان در این سردرگمیاش تنها نبود. در دهۀ ۱۹۹۰، گسترش ایمیل کارهای دانشی[۱] را متحول کرد. ایمیل توانست تقریباً تمام اصطکاکهایی که بر سر راه ارتباطهای شغلی وجود داشت را از میان بردارد و اینگونه شد که هر کسی در هر زمانی توانست مزاحم هر کس دیگری شود. هر ایمیلی با خودش تعهد جدیدی میآورد: جوابدادن به یک سؤال، …