از کَلکَلها و لجبازیهای پیدرپیشان زیاد شنیده بودم. خاطرات جستهوگریختهای که در مصاحبههای قبلی در مورد سایر شهدا از فرمانده گروهان قیس میگفتند، پسری یککلامی، غُد و لجباز را برایم به تصویر کشیده بود. رفیق عملیاتهای سخت در سرمای غرب و گرمای جنوب، بعد از۳۴ سال قرار بود به کاغذ بنشیند. قرار بود آقاابراهیم همانطور که در صفحه روزگار جاویدان است، بر صفحه کاغذ هم ثبت شود. قرعه به نام من افتاده بود. یک روز از روزهای سال ۱۴۰۰ مدیر نشر «روایت باران» با من تماس گرفت و پیشنهاد نوشتن کتاب زندگینامه «شهید ابراهیم خلج» را داد. تا حدودی ابراهیم را میشناختم. او را در گلولههای پرحجم آب نمکی که از چشمان آقایشکری مدیر نشر با هر بار یادآوری اسمش فرو میریخت، دیده بودم. با شنیدن پیشنهاد به یاد شیطنتها، مردمآزاریهای هرازگاهش، خندههای ریزش، شجاعتها و بیکلگیهایش افتادم. آن دو دوست نه خانوادههاشان شبیه هم بودند و نه آدابورسومشان. نه خُلقوخوشان به هم میمانست و نه مدل زندگیشان. جنگ آنها را کنار هم قرار داده و رفاقتی خلق کرده بود، ماندنی.
جای تعجب داشت، اولین سؤالم را …