من و مادرم بیشتر روزها نزدیک غروب، برای زیارت و نماز جماعت به حرم مطهر حضرت عبدالعظیم (ع) میرفتیم. مادر به من گفته بود: «امام هادی (ع) فرمودهاند که هرکس حضرت عبدالعظیم (ع) را زیارت کنه، مثل کسی میمونه که آقا امام حسین(ع) رو زیارت کرده.»
آن روز هم مادر از سرکار که آمد ساعتی استراحت کرد؛ بعد رو به من کرد و گفت: «تکلیف مدرسهات رو انجام دادی؟»
گفتم: «ریاضی و هدیههای آسمان را انجام دادم و فقط درس فارسی مونده که از حرم برگردم، انجام میدم.»
مادر توی صورتم نگاه کرد و گفت: «پسرم، دوس دارم با معدل خیلی خوب وارد دبیرستان بشی.»
گفتم: «مامان، خیالتون راحت باشه. امسال با معدل عالی قبول میشم. حالا لباس بپوشم؟»
مامان گفت: «بپوش.»
از خانه ما تا حرم مطهر دو ایستگاه اتوبوس راه بود. این راه را که از پیاده روهای پر رفتوآمد میگذشت، پیاده طی کردیم. غروب شده بود و هوا کم کم تاریک شد. گلدستههای حضرت عبدالعظیم (ع) مثل نگینی بر فراز شهر میدرخشیدند و صدای قرآنِ قبل از اذان مغرب که از بلندگوی مسجد پخش میشد، سخن خداوند را به مردم میرساند و آسمان، این طاق عظیم بیستون، به تماشا نشسته بود و من ذره ذره این زیبایی و عظمت را تماشا میکردم.
از دو سال قبل که بابام فوت کرد، مخارج زندگی مان را مادر تأمین میکرد. مادرم در قسمت خدمات بیمارستان کار میکرد.
بازار قدیم شلوغ بود و ما سعی داشتیم تندتر راه برویم تا به نماز جماعت برسیم. وقتی مادر از وضوخانه آمد، در حالی که ناراحت بود گفت: «کیف پولم نیست.»
گفتم: «تو کیفتون چهقدر پول بود؟»
همچنان که جیبهایش را میگشت، گفت: «سیهزار تومن بیشتر نبود و کارت ملی... .»
توی حرفش پریدم: «کارت ملی را چرا اوردی؟»
گفت: « امور اداری بیمارستان خواسته بود. از سرکار که اومدم، …