
احساسات بخشی جداییناپذیر از حیات ما انسانها هستند، اما، در علوم انسانی، مسابقهای بیپایان برای نادیدهگرفتن آنها برپا بوده است. فیلسوفان پیدرپی مرز میان عقل و احساس را مستحکمتر کردهاند و عالمانِ علم سیاست و مورخان و اقتصاددانان احساسات را از دایرۀ تحلیلی خود بیرون کردهاند. بااینحال، نگاهی واقعگرایانه نشان میدهد، در دنیای انسانی، هیچ تحلیلی بدون درنظرگرفتن احساسات نمیتواند کامل باشد. شاید باید برگردیم و تاریخ احساسات را بنویسیم و سیاست احساسات را صورتبندی کنیم.
بسیاری از خبرنگاران خارجیای که برای پوششِ رویدادهای انقلاب ۵۷ به ایران سفر کرده بودند تصویر مشابهی را از آن روزهای پایانی روایت کردهاند: ارتشی تا دندان مسلح که بارها نشان داده بود ابایی از کشتار ندارد و مردمی که در چند قدمی این سربازان فوجفوج دست به اعتراض زده بودند. گویی ترس از این کشور رخت بربسته بود. میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی، که چند روزی بعد از کشتار جمعۀ سیاه -۱۷ شهریور ۵۷- به تهران رسید، بعدها، در گفتوگو با خبرنگاری فرانسوی، آن روزها را اینطور به یاد میآورد: «به خودم میگفتم که با شهری وحشتزده روبهرو خواهم شد ... نمیتوانم بگویم که در آنجا مردمانی شاد و مسرور دیدم، اما از ترس خبری نبود». اکبر خلیلی، نویسندۀ دیگری که نوشتن تجربیات خود از روزهای انقلاب را از همان ۱۷ شهریور خونین شروع کرد، معتقد است آن رویارویی، آن کشتار، نقطۀ عطفی در رفتار مردم بود: «آنچه دیدم عجیب بود، جوانهایی که از صفیر گلولهها میگریختند به عقب برگشتند، دستها را بههم دادند و دایرهوار زنها را در میان خود گرفتند و سینهها سپر مسلسلهای سربازان شد». برخلاف آنچه تصور میشد، این سرکوب بزرگ، که قرار بود مثل صاعقهای مردم را …