باغ اسرارآمیز<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

باغ اسرارآمیز

قسمت دوم

کیهان بچه‌ها

۱۰ دقیقه مطالعه

bookmark

مری در یورکشیر

مری و خانوم مدلاک پس از گذشتن از سرزمین وحش، به خانه‌ای بزرگ و قدیمی‌ رسیدند؛ خانه‌ای تاریک که هیچ‌کس هم به استقبالشان نیامد. وقتی وارد ساختمان شدند، مری لحظه‌ای ایستاد و نگاهی به تمام خانه انداخت. آن‌ها از پله‌ها بالا رفتند و وارد اتاق شدند. مری محو تماشای اتاق بود. اتاقی گرم و شومینه‌ای روشن و غذای گرمی‌ روی میز.

خانم مدلاک رو به مری کرد و گفت:« این‌جا اتاق تو است. تو می‌توانی شامت را بخوری و به رختخواب بروی؛ فقط فراموش نکن که تمام مدت باید در اتاق بمانی و بیرون نیایی؛ آقای کارون دوست ندارند که تو همه خانه را ببینی.» مری غذای مختصری خورد و ناراحت از رفتار غیردوستانه خانم مدلاک، به رختخواب رفت و از آن‌جا که خیلی خسته بود، به خواب عمیقی فرو رفت. صبح روز بعد که از خواب بیدار شد، مستخدم جوانی را دید که مشغول نظافت شومینه بود. اتاق تاریک بود و همه‏چیز غریب. چند تابلو نقاشی از چند سگ و اسب و دو تابلو از یک زن روی دیوار بود. عکس بچه‌ای در اتاق نبود. از پنجره بیرون را تماشا کرد. نه خانه‌ای بود و نه درختی؛ تنها چیزی که از دور دید، سراب بود. مری فکر کرد دریاست.

مری از آن دختر پرسید:« تو کی هستی؟» و مستخدم جوان با لبخند گفت:« مارتا، خانم.» مری پرسید:« آن بیرون چه هست؟»

مارتا جواب داد:«یک دشت بزرگ خانم. دوست دارید ببینید؟»

- نه، از آن‌جا متنفرم .

- ولی شما از آن‌جا چیزی نمی‌دانید! من مطمئنم که از دیدن دشت خوش‏تان می‌آید. من که آن‌جا را خیلی دوست دارم. در بهار و تابستان که هوا خوب و خنک می‌شود، بوی شیرین و مطبوعی در فضا پخش می‌شود و پرنده‌های زیبا آوازهای دلنشینی می‌خوانند.

مری که حس خیلی بدی داشت، با حالتی خشمگین گفت: « من اصلاً نمی‌خواهم به دشت بروم. تو چه مستخدم عجیبی هستی! …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۰۹۲ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (تابستان ۱۴۰۱) منتشر شده است.