صدای احمد قهوهچی که بلند شد، همه مشتریها نعلبکی به دست، به سمتش برگشتند. هنوز کسی نمیدانست که چرا احمدقهوهچی اینطور به هم ریخته!؟ احمدقهوهچی در حالی که با عرقچین عرق سر و صورتش را میگرفت، گفت:«چه حرفها؟! خوشم باشه. همینم مونده تو، یه الف بچه منو مشق بدی! ای داد ای هوار، اسماعیل پسر حاجاکبر دیوانه شده. رفته شهر درس بخونه اما مغزش پاره سنگ برداشته.»
کمکم سروصداها به بیرون قهوهخانه کشیده شد و مردهای آبادی جمع شدند. هرکس چیزی میگفت. تقی بقال ادامه حرفهای احمدقهوهچی را گرفت و گفت:«حالا کجاش رو دیدین. همین امروز صبح رفته بود پیِ سیدحسن، کلید مسجد رو بگیره که جلو سید رو گرفتم و نذاشتم بهش کلید بده. والله ندیدیم مسجد بشه کلاس مشق. چند روز دیگه بین روستای ما و روستای بالا دست، مسابقهست. این مسابقه از قدیم به صورت …