پادراز خیلی بزرگ بود و سارا در مقابلش خیلی کوچک. هیولا به طرف سارا آمد و سارا از ترس بیهوش شد.
پس از مدتی، سارا با احساس گرمای لذت بخشی بیدار شد و متوجه شد کنار آتش خوابیده است. از جای خود بلند شد و با تعجب به اطراف نگاه کرد؛ او در یک غار بود؛ یادش آمد که هیولا را دیده بود؛ تصمیم گرفت فرار کند و با ترس به طرف دهانه غار دوید؛ سارا به دقت به اطراف نگاه کرد؛ او این کوه را میشناخت؛ آن غار بالای همان کوهی بود که نمیتوانست از آن بالا برود. باران به شدت میبارید.
سارا نمیتوانست به تنهایی از آنجا پایین برود؛ مجبور شد دوباره به داخل غار برگردد تا وسیلهای برای پایین رفتن از کوه پیدا کند؛ اما در همان لحظه، هیولا وارد غار شد؛ سارا فوراً گوی را از گردنش بیرون آورد و در دستش گرفت و بیصدا در همانجا ایستاد. پادراز در حالیکه چند میوه در دست داشت و سر تا پا خیس شده بود، به طرف سارا آمد. سارا از ترس میلرزید. پادراز خیلی آرام میوهها را جلوی سارا گذاشت؛ سارا که از کار او تعجب کرده بود، منتظر ماند تا پادراز از جلوی در غار …