نخل کوچولو برگهایش را تکان داد. سرش را بالا گرفت و گفت: «جناب نخل! میشود آن خاطرهی دوران نهالیتان را برایم تعریف کنید؟» جناب نخل شاخهاَش را بر شاخهی نخل کوچولو کشید و گفت: «من صدها خاطره از دوران نهالیام دارم. کدام را میخواهی برایت تعریف کنم؟»
نخل کوچولو برگشت. به برکه نگاه کرد و گفت:«همان خاطرهای که برکه جان! خیلی دوست دارد.
همه میگویند، خیلی جالب است. من هم دوست دارم، بشنوم»
جناب نخل خندید و گفت:«بله حتماً»
سرش را خم کرد. خودش را در برکه نگاه کرد و گفت:«یادش بخیر! یادت هست برکه جان؟!...
آن روز نخل بزرگ به صحرا نگاه کرد. با صدای بلند گفت:«کاروان بسیار بزرگی به سمت ما میآید. آماده شوید. مهمان داریم»
برکه جان! با خنده …