مهمان برکه<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

مهمان برکه

کیهان بچه‌ها

۴ دقیقه مطالعه

bookmark

نخل کوچولو برگ‌هایش را تکان داد. سرش را بالا گرفت و گفت: «جناب نخل! می‌شود آن خاطره‌ی دوران نهالی‌تان را برایم تعریف کنید؟» جناب نخل شاخه‌اَش را بر شاخه‌ی نخل کوچولو کشید و گفت: «من صدها خاطره از دوران نهالی‌ام دارم. کدام را می‌خواهی برایت تعریف کنم؟»

نخل کوچولو برگشت. به برکه نگاه کرد و گفت:«همان خاطره‌ای که برکه جان! خیلی دوست دارد.

همه می‌گویند، خیلی جالب است. من هم دوست دارم، بشنوم»

جناب نخل خندید و گفت:«بله حتماً»

سرش را خم کرد. خودش را در برکه نگاه کرد و گفت:«یادش بخیر! یادت هست برکه جان؟!...

آن روز نخل بزرگ به صحرا نگاه کرد. با صدای بلند گفت:«کاروان بسیار بزرگی به سمت ما می‌آید. آماده شوید. مهمان داریم»

برکه جان! با خنده …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۰۸۷ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (پاییز۱۴۰۱) منتشر شده است.