تیراندازان<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

تیراندازان

کیهان بچه‌ها

۱۴ دقیقه مطالعه

bookmark
تیراندازان

غروب بود. من و قاسم و الیاس، مثل سه تا آدم مادرمُرده و ذلیل، دم در سنگر نگهبانی «بُنه » نشسته بودیم و زانوی غم بغل گرفته بودیم.

قاسم ریگ توی دستش را پرت کرد طرف پوکه‌های گلوله‌های کاتیوشا که دم ورودی بنه چیده شده بود و گفت:«راستش من که خجالت می‌کشم بگویم واحد دژبانی بودم و یک عراقی را هم ندیدم. همکلاسی‌هایم یا معلم‌ها که می‌گویند تعریف کنم جبهه چه خبر بوده چه بگویم؟ بگویم که اگر شما عراقی دیده‌اید من هم دیده‌ام. آن‌وقت می‌گویند خاک بر سرت با این جبهه رفتنت.»

من گفتم:«ای بابا، من بدبخت را بگو که روزی که می‌آمدم جبهه، بابام، جلوی عمو و دایی‌مجتبی‌ام گفت، سهمیه تو ده‌تا عراقی است؛ تا آن‌ها را نکشتی و یا اسیر نکردی، نیایی؛‌ وگرنه وای به حالت. توی خانه راهت نمی‌دهم... .»

الیاس همان‌طور که بند اسلحه کلاش را می‌انداخت روی شانه‌اش گفت:«ای دیوانه‌ها! ما چه تقصیری داریم؟ بابا، ما را نفرستادند خط. ما که از خدا می‌خواستیم برویم. کم التماس فرمانده گردان کردیم؟ کم گریه‌‌وزاری کردیم؟ ما بی‌گناهیم. خدا خودش می‌داند. ذره‌ای تقصیر نداریم.»

قاسم یک‌دفعه آتشش تند شد و گفت:«می‌فهمی‌ چه می‌گویی؟ سالمی‌؟ کی گفته ما تقصیر داریم؟ چرا شِرّ و ور می‌گویی؟ راستی که تو هنوز بچه‌ای و دهانت بوی شیر می‌دهد. کاشکی این‌جا پفک ‌نمکی بود تا برایت می‌خریدم؛ می‌خوردی و حرف نمی‌زدی.»

به الیاس خیلی برخورد. با غیظ گفت:«تو همیشه دعوایت می‌آید. حالا هم می‌خواهی دق‌دلت را که نگذاشتند بروی خط، سرمن خالی کنی. حرف آدم را قبول نداری. من که فردا می‌روم تسویه می‌گیرم و می‌روم مرخصی؛ بعد دوباره اعزام می‌شوم. دفعه بعد می‌روم غرب؛ از آن‌جا یک‌راست می‌روم خط.»

من گفتم:«یعنی راست و حسینی می‌گویی که نگهبان بودی؟ آن هم پنجاه‌ روز؟ از …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۰۹۲ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (تابستان ۱۴۰۱) منتشر شده است.