دهان دریا کف کرده بود. آفتاب مستقیم روی سرش میتابید. بلند شد. نگاهی به دشت انداخت. مدتها بود از عزیزانش خبری نداشت. نه سیمین نه زرین. حتی خبری از نازلو هم نبود. هوا هر لحظه گرمتر میشد. هیچ ابری در آسمان نبود. یک مشت آب برداشت و خورد. دهانش تلخ شد. صدفها کف پایش را قلقلک میدادند. یک خرچنگ کوچولو انگشتش را نیشگون گرفت و فرار کرد. دریا خندهاش گرفته بود؛ ولی …
این نوشته را پسندیدی؟
اطلاعات چاپ
این نوشته در شمارهٔ ۳۱۳۰ مجلهٔ کیهان بچهها (بهار۱۴۰۳) منتشر شده است.