پول حمامشان با من!<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

پول حمامشان با من!

قصه‌های نوروز

کیهان بچه‌ها

۳ دقیقه مطالعه

bookmark

ماهی سفید

ماهی

با دیدن پیرمردی که با حسرت به ماهی سفیدها نگاه می‌کرد، دلش به حالش سوخت، دست برد و یکی از ماهی‌های چاق و چله را برداشت و به او داد و بی‌اعتنا، با ایما و اشاره‌های مرد ماهی‌فروش که انگار می‌خواست چیزی را به او بفهماند، گفت:«برو پدرجان، من حساب میکنم!»

پیرمرد که لباس مندرسی بر تن داشت با خوش‌حالی ماهی را گرفت و به سرعت از آن‌جا دور شد.

با رفتن او مرد ماهی‌فروش رو به او کرد و گفت:«حاج آقا(۱)، از بس به شما اشاره کردم، چشم‌هایم از کاسه در …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۱۲۹ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (زمستان ۱۴۰۲) منتشر شده است.