ماهی سفید

با دیدن پیرمردی که با حسرت به ماهی سفیدها نگاه میکرد، دلش به حالش سوخت، دست برد و یکی از ماهیهای چاق و چله را برداشت و به او داد و بیاعتنا، با ایما و اشارههای مرد ماهیفروش که انگار میخواست چیزی را به او بفهماند، گفت:«برو پدرجان، من حساب میکنم!»
پیرمرد که لباس مندرسی بر تن داشت با خوشحالی ماهی را گرفت و به سرعت از آنجا دور شد.
با رفتن او مرد ماهیفروش رو به او کرد و گفت:«حاج آقا(۱)، از بس به شما اشاره کردم، چشمهایم از کاسه در …