دانلود و خرید کتاب مورتالیته و جیغ سیاه زویا طاوسیان
تصویر جلد کتاب مورتالیته و جیغ سیاه

کتاب مورتالیته و جیغ سیاه

انتشارات:میراث اهل قلم
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۲۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب مورتالیته و جیغ سیاه

کتاب مورتالیته و جیغ سیاه نوشته زویا طاوسیان، مجموعه خاطرات و روزنوشت‌های یک رزیدنت زنان است. 

رزیدنتی یک دوره تکمیلی برای علوم پزشکی است که در آن، افراد با گذراندن دوره تکمیلی می‌توانند مهارت‌های عملی مختلفی را فرابگیرند و به عنوان متخصص در زمینه تحصیلی خود وارد کار شوند. دوره رزیدنتی پس از گذراندن هفت الی هشت سال دوره پزشکی، آغاز می‌شود و طول این دوره، بنا به تخصص افراد متفاوت است. رزیدنت به فراگیری و آموزش بالینی یا عملی مبانی و گرایش‌های تخصص خود می‌پردازد.

در کتاب مورتالیته و جیغ سیاه، خاطرات دوران رزیدنتی زنان، نوشته زویا طاوسیان را می‌خوانیم. او در خاطراتش از روزهای سخت و روزهای خوش کارش صحبت می‌کند. مشکلاتی را که در این دوره کاری برایش رخ می‌دهد بیان می‌کند و به طور کلی دیدگاهی نسبت به این شغل به مخاطبانش می‌دهد. 

کتاب مورتالیته و جیغ سیاه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب مورتالیته و جیغ سیاه رابه تمام علاقه‌مندان به مطالعه کتاب‌های خاطرات پیشنهاد می‌کنیم. اگر دوست دارید با دردرسر‌ها و خوشی‌های شغل‌ رزیدنتی و پزشکی آشنا شوید، این کتاب به شما کمک می‌کند. 

بخشی از کتاب مورتالیته و جیغ سیاه

خواب زیر میز

ساعت چهار صبح بیدار می‌شوم و بچه‌ها را به نیش می‌گیرم و تا بیمارستان می‌آیم. اگر شیفت شبانه‌روزی مهد کودک بیمارستان به راه نباشد، دردسر بزرگی دارم.

دختران سه‌ساله‌ام را آرام وارد پاویون می‌کنم. سال‌یکی‌ها تخت ندارند و اتاقشان با سال‌دوها مشترک است و تنها سهم ما از این اتاق گذاشتن لباس‌ها و کیفمان است. نوک پا و یواش وارد اتاق می‌شوم و لباس‌هایم را عوض می‌کنم. از ساعت چهار و نیم صبح بچه‌ها را باید جایی بخوابانم تا ساعت هفت و نیم بشود و مهد کودک بیمارستان را باز کنند. بیشتر وقت‌ها هیچ جایی برای خواباندن دوقلوهایم پیدا نمی‌کنم. توی راهرو دو تا میز است که رزیدنت‌ها و انترن‌ها موقع غذا دورشان می‌نشینند.

بچه‌ها را که در پالتوی یکسره‌شان خوب پیچیده‌ام زیر میز ناهارخوری می‌برم. چادر نمازم را تا می‌زنم و زیر سرشان می‌گذارم. اگر گاهی یک پتو پیدا کنم رویشان می‌اندازم. بیشتر وقت‌ها چشم‌های کوچولو و نازشان از اشک تر می‌شود: «مامانی! نرو!» می‌گویم: «باید برم ویزیت مریض‌ها. همین‎جا بخوابین. صداتون هم در نیاد وگرنه این خانم دکترها بیدار می‌شن و دعواتون می‌کنن. با من هم دعوا می‌کنن!» تک‎بوسه‌ای به گونه‌هایشان می‌زنم و دوان دوان از پله‌ها پایین می‌روم تا یک کشیک طاقت‌فرسای دیگر را شروع کنم. جایی امن‌تر از زیر میز برای خواب جگرگوشه‌هایم پیدا نکرده‌ام.

رزیدنت‌های سال‌بالا ساعت هفت می‌نشینند دور میز صبحانه و به خوردن مشغول می‌شوند و دو کودک نازنین من زیر آن میز خوابند. گاهی وحشت‌زده از خواب می‌پرند و گریه می‌کنند. بعد رزیدنت‌های محترم سال‌بالا از توی بخش‌ها مرا پیدا می‌کنند که بروم پاویون و بچه‌هایم را زودتر به مهد ببرم. من می‌دوم و می‌دوم و انگار این دویدن‌ها هرگز پایانی ندارد.

دختران کوچولویم! مرا ببخشید! خودخواهی‌های من برای ادامه‎ تحصیل، شما را این‌طوری آواره کرده است که حتی شب‌ها هم نمی‌توانید راحت بخوابید. صحبت و خنده و دعوای دیگران همیشه خواب زیر میزتان را هم تکه‌پاره و آشفته می‌کند. مرا ببخشید!

نیروی غیبی

حنانه فرزندش را در آغوش گرفت و رفت. رفت تا دو ماه در خانه کنار بچه کوچولو و همسرش باشد. البته مرخصی زایمان باید چهار ماه باشد، اما این‎جا با بیش از دو ماه، موافقت نمی‌کنند!

حالا من و ندا و شهره باید کشیک‌ها را بین هم تقسیم می‌کردیم. مسلماً کشیک‌های ما بیشتر می‌شد و فشار کار اذیتمان می‌کرد. ولی یک نفر از راه رسید. درست همان روزی که حنانه از روی تخت بیمارستان مرخص شد، ما با یک رزیدنت مهمان روبه‌رو شدیم. یک سال‌دویی که به‎خاطر شرایط خاص خانواده‌اش به مدت دو ماه به بیمارستان ما آمده. به این می‌گویند امداد غیبی! حالا ما دوباره چهار رزیدنت سال‌دویی هستیم. یعنی بی‌خیال کشیک اضافه! همه‎ چیز به روال سابق برگشته است.

آمدن مهمان جدید به مذاق سال‌سه‌ای‌ها اصلاً خوش نیامد، چون در میان گروه آن‎ها هم پهلوانی که به تازگی زایمان کرده است به مرخصی رفته و هیچ‌کس هم جایش نیامده است. از طرف دیگر سمندرپور هم باردار شده و حال و احوال مناسبی ندارد. ایزدپناه و فراست همین‌طور دارند از شانس بدشان گله می‌کنند و مثل ماهی توی تابه‎ روغنی به جِلِزووِلِز افتاده‌اند.

بنابراین به سال‌دویی مهمان خوشامد که نمی‌گویند هیچ، بنای آزارش را هم گذاشته‌اند. مهمان جدید _ لادن _ حسابی توی ذوقش خورده است. به او مدام غر می‌زنند، به کارهایش ایراد می‌گیرند، هی می‌گویند که او هیچ کاری را درست نمی‌تواند انجام بدهد، بلد نیست سزارین کند، بلد نیست لیبر را خوب بچرخاند، بلد نیست مریض‌های درمانگاه را جمع‌وجور کند. انگار نه انگار که لادن بیچاره در یکی از دانشگاه‌های تهران رزیدنت است. حتی به اندازه‎ انترن‌ها هم او را قبول ندارند.

زخم زبان‎هایشان یک طرف، به ما سه نفر دستور می‌دهند که مراقب همه‎ کارهایش باشیم. بالای سرش بایستیم تا مثلاً یک TL انجام بدهد. خلاصه‎ کلام می‌خواهند کار ما همین‌طور زیاد باشد. دیروز داشت با حال افسرده عمل سزارین انجام می‌داد. کنارش ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. لادن سرش را بلند کرد و گفت: «این‎جا بیمارستان شلوغیه. آدم مریضای زیاد و مختلفی می‌تونه ببینه. تجربه‎ کاریش زیاد می‌شه. حیف که این سال‌بالاهاتون دیوونن!» گفتم: «بیمارستان شما چه جوی داره؟ اون‎جا بهتره؟» آهی کشید: «نه، خودت که بهتر می‌دونی. «زنانی»‌ها همه‌جا یه‎جورن؛ سخت‌گیری‌های بی‌مورد، کشیک اضافه زدن‌های بیخود، پادشاهی سال‌بالایی‌ها. اما هرچی باشه، بیمارستان ما این‌قدرها شلوغ نیست و فشار کاری کمتره.

مهمان‌آزاری، چنان بود که پس از دو ماه او را فراری داد. لادن می‌رود و برای دوستانش حرف‌های زیادی دارد تا تعریف کند. خاطراتی ستم‌بار از ایزدپناه، فراست، جیغ‌سیاه، جغدسبز و...

Estatira
۱۴۰۰/۰۴/۰۹

برام عجیب بود که این کتاب تو طاقچه اصلا مطالعه نشده؛ چون خیلی زیاد از زبون دوستام و بچه‌های دانشگاه راجع بهش شنیده بودم. به همه پیشنهاد نمی‌دمش؛ چون اگه هدف این باشه صرفاً بدونین زنان رشته‌ی خیلی سخت و اذیت

- بیشتر
کاربر ۴۶۰۰۱۱۷
۱۴۰۲/۰۴/۱۹

بنظرم عالیه عین واقعیته و با متن کاملا روان البته تا کسی پزشک نباشه شاید نتونه درکش کنه... ولی به عنوان یک پزشک برام جذاب و تداعی خاطرات بود

شهاب
۱۴۰۲/۱۱/۱۱

واقعیت رو بخواین بدونین کتاب یه جوری نوشته شده. من فکر می کنم این جور اتفاقات بیشتر در محیط کارهای تمام زنانه اتفاق میفته. نمیخوام موضوع رو جنسیتی کنم ولی واقعیتش من در محیطهای کار اقایان کمتر از این نوع

- بیشتر
طیبه قایدی
۱۴۰۲/۰۴/۲۶

خاطره قایدی به نظر من نویسنده علی رغم اینکه یک پزشک بوده،مهارت خوبی در به تصویر کشیدن رنجی که این قشر در طول دوران تحصیل تا پس از آن به دوش می کشند،داشته است.ضمن اینکه سعی کرده خمیرمایه طنز را هم

- بیشتر
Ipaz
۱۴۰۲/۰۱/۰۱

کتاب جالب و خوبی بود هرگز از سختی های پزشکی جز کتاب های قطور و اصطلاحات سنگین چیزی نمی‌دونستم این کتاب افق جدیدی روبروم باز کرد خدا اجر بده پزشکان و کادر درمان دلسوز و زحمت کش رو

درّین
۱۴۰۰/۰۵/۱۷

کتاب، خیلی خوب سختی های این رشته رو توضیح میده، شما با یک پزشک که همسر و مادر دو فرزند کوچک هم هست و با این حال برای ادامه تحصیل در یک شهر دیگر در یک رشته ی پر کشیک

- بیشتر
شمع
۱۴۰۲/۱۱/۲۱

واقعا میگن که مدرک درک وشعور نمیاره تاسف باید خورد به حال بعضی از پزشکان و سیستم که سالهاست داره اینقد نیرو اینده اش پر از کینه وحسد میکنه.. واقعا ارزش داره واسه یه مدرک وشغل اینقد انسانیت خودمون زیر

- بیشتر
شیوایی
۱۴۰۰/۰۵/۰۸

خاطرات نویسنده را سالها پیش در همشهری داستان خوانده بودم .شنیدم که بعدتر کتاب کاملی شد .کتاب هم جالب و خواندنی است

بهاران بانو65
۱۴۰۲/۰۹/۲۸

برای من که روایت از مشاغل را دوست دارم جذاب بود.

Fatemeh
۱۴۰۲/۰۴/۱۴

کمتر دیدم تو ایران پزشکی اینطوری خاطراتشو بنویسه به نظرم جالب بود. اگر پزشکی نخونده و بخش زنان نگذرونده باشین کمتر میتونین بفهمینش و چیزایی که تعریف میکنه رو تصور کنید. اولش خیلی کند پیش می‌رفت و داشت حوصلمو سر

- بیشتر
وقتی آدم داخل یک زغال‌دانی شد حتی اگر تبدیل به زغال نشود، سیاه می‌شود.
hiba
باید یكی‌یكی‌شان را معاینه می‌كردیم. بعضی‌هایشان جیغ می‌زدند. نمی‌خواستند این معاینه‌ی ذلت‌بار را تحمل كنند. اما چاره‌ای نبود. خانم‌های محافظ سعی می‌كردند آرامشان كنند تا بالاخره به معاینه راضی شوند. دوتا از استادهایمان هم برای این مراسم و امضای برگه‌های پزشكی قانونی حاضر شدند. مراسم تمام شد. همه‌ی دخترها سالم بودند. آن‌ها كار بدی نكرده بودند. گویا راست می‌گفتند و فقط برای درس خواندن دور هم جمع شده بودند. استادها برگه‌های پزشكی قانونی را امضا كردند؛ تأیید سلامت دخترانگی همه!
Estatira
بعدها، خیلی بعدتر از عروسی دختر خانم زاهدی، فهمیدیم سكته مغزی‌ای در كار نبوده؛ خانم زاهدی یك كلیه‌اش را برای جهیزیه‌ی تنها دخترش فروخته است!
Estatira
خدا از حق مردم نمی‌گذره. به‌خصوص از حق آدمای مریض.
hiba
پزشكی بیش از هر شغلی، «انسانی» است و گاه میان دردهای دیگر انسان‌ها و دردهای خودت گیر می‌افتی. انتخاب درست، سخت است.
hiba
این خانم محترم از لحظه‌ی بستری‌شدن داشته به پزشکانش دروغ می‌گفته، آن هم چه دروغ بزرگی! این دروغ‌های شاخ‌دار تازگی‌ها مُد شده و ما باید حقیقت را به هزار دوز و کلک از دهان بیمار بیرون بکشیم. واقعاً عجیب است که این خانم، خجالت کشیده به پزشکان بگوید ده فرزند دارد و برای افزایش فرزندان ذکور تن به یازدهمین حاملگی‌اش داده. چرا؟ چون در میان لشگر فرزندانش تنها یک پسر داشته و نُه دختر! بچه‌ای هم که دیشب از دست رفت پسر بود و حالا باید تاوان دروغش را خودش و ما می‌دادیم. بدحالی بیمار، مرگ نوزاد و گرفتاری چندین رزیدنت! اگر بیمار بیش از شش زایمان داشته باشد نباید داروی اینداکشن دریافت کند و موقع زایمان فشاری روی رحم وارد شود، اما هیچ‌کس حقیقت را نمی‌دانست.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
چند لحظه بعد سر و كله‌اش تو اتاق عمل پیدا شد. با داد و بیداد و جیغ سر ندا و سر روزگار و سر بدبختی‌های خودش. خانم دکتر پرنیانی _استاد بیهوشی _ غر می‌زد: «برای چی داد می‌زنه؟ نباید یك سال‌دو رو تنها بفرستن سر عمل. اون از استادهاشون كه هیچ‌وقت تو اتاق عمل نیستن، این هم از سال‌بالاهاشون كه مثلاً باید مواظب این‌ها باشن. داد و بیدادش رو فقط آورده این‌جا!»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
دیروز آف بودم. با خوشحالی، چشم باز کردم. از ساعت چهار صبح، یک صبح واقعی آمده بود. نور کم‌رنگ آفتاب بر سنگفرش آشپزخانه قل می‌خورد. ساعت هشت بود. چه خوب است خانم خانه باشی، بچه‌هایت توی اتاق با اسباب‌بازی‌هایشان بازی کنند و توی حرف هم بپرند، شوهرت هنوز خواب باشد و خودت نرم نرم راه بروی و صبحانه حاضر کنی!
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
فکر رسیدن داروهای بیهوشی از جفت به جنین، فکر این‌كه باید با سرعت شکم را باز کنم تا به خود رحم برسم، رحم را بشکافم و از یک برش کوچک، با مهارتی که آدم‌های عادی حتی تصورش را نمی‌کنند دستم را بیندازم زیر سر بچه و جوری مانور بدهم که آرام از جدار شکم خارج شود، بعد دستم را دور گردن بچه حلقه کنم و شانه‌ها را آزاد کنم و بندناف را بزنم؛ همه‌ی این‌ها هیجان‌انگیز بود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
ماجرای امتحان‌ها این‌طوری است که در هر سال، دو امتحان درون‌گروهی برگزار می‌شود: یکی دی‌ماه و یکی اردیبهشت ماه. اگر از سد این دو امتحان خوب بگذری، تازه می‌رسی به مرحله‌ی اصلی یعنی امتحان ارتقا که مثل کنکور سراسری برگزار می‌شود. این امتحان ارتقا، برگه‌ی عبور از سالی به سال دیگر در رزیدنتی است.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
با همه‌ترس و تنهایی‌اش اما لذت داشت و لذت دارد. بالاخره به آرزویم رسیدم. تیغ بر پوست می‌زنم و لبریز از شوق جراحی می‌شوم و آرام آرام می‌روم توی شکم. لوله‌ها از بین روده‌ها هی فرار می‌کنند و من با دوتا انگشتم می‌جویمشان تا بالاخره با کمک تکنسین، دو تا لوله را درمی‌آورم و می‌بندم. همچی که چی! بعد همه‌چیز را چک می‌کنم: پریتوئن را، فاسیا را با نایلون یک می‌بندم، زیر جلد را یک بخیه، و بعد پوست را سعی می‌کنم خیلی خوشگل و تمیز دربیاورم. لبه‌های پوست کاملاً باید به هم نزدیک باشند. نخ را نباید زیاد بکشم. آها! حالا خیلی خوب شد و تمام! این اولین عمل جراحی در عمر پزشکی‌ام است.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
باید بدون آن‌که وقفه‌ای در کار باشد، ۳۲ ساعت کشیک بدهیم. با چشم‌های باز، خواب می‌بینم. تنها حدود ۱۴ساعت (تا شروع كشیك بعدی) می‌توانیم به خانه برویم. سایر دوستانم این زمان را به‌طور کامل استراحت می‌كنند؛ اما من دو كودك سه ساله دارم كه وقتی آن‌ها را از مهدكودك شبانه‌روزی به خانه می‌برم، می‌خواهند با من بازی كنند. باید غذایشان بدهم (مثل دو جوجه گنجشك)، شیر برایشان گرم كنم، حمامشان کنم و هی دور خودم بچرخم تا ساعت ۱۲ نیمه‌شب بشود. من چهار ساعت می‌خوابم یا در واقع بی‌هوش می‌شوم. ساعت چهار صبح بیدار می‌شوم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
زندان زنان حالا دیگر می‌دانم كه محیط كار من، یك زندان وحشتناك است. قبل از این فقط درباره‌ی كشیك اضافی شنیده بودم كه به‌عنوان تنبیه اشتباهات رزیدنت‌ها اعمال می‌شود. اوایل كه ما یك شب در میان كشیك داریم، این كشیك‌های تنبیهی را می‌شمارند تا در چند ماه آینده كه تعداد كشیك‌ها كمتر می‌شود داخل برنامه‌ی ما بگنجانند اما از آن بدتر، ماجرای فیكس شدن در بیمارستان است؛ فیكس شدن یعنی اجازه نداشتن برای خروج از بیمارستان تا زمانی که پایان زمان مجازات تعیین شده فرا برسد.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
اتفاقات آن جوری می‌افتند که خودشان می‌خواهند، نه جوری که ما می‌خواهیم.
hiba
به استاد نزدیك شدم. هر دو دستش خون‌آلود توی فیلد عمل بود. گردنش را با احتیاط كج كرد و سرش را آورد بیخ گوشم: «ببین دخترجان! كش شلوارم در رفته. تا نیفتاده پایین یه جوری از پشت گانم درستش كن! یالا! یالا! دارم زهره ترك می‌شم.» هم خنده‌ام گرفته بود، هم این‌که نمی‌دانستم چطوری باید شلوار استادم را درست كنم. بالاخره یك جوری با یك سنجاق قفلی از پشت كمر استاد، طوری كه دكتر نصیری و اورولوژیست مهمان، نفهمند مشكل را حل كردم و بدو از اتاق عمل خارج شدم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
یكی از خدمه اتاق زایمان است. همه «محمود» صدایش می‌زنند. فکر بد نکنید؛ اسمش خانم «محمودوند» است، اما همه به‌طور خلاصه محمود صدایش می‌کنند. ریز نقش و زبل است و تندتند مریض‌ها را جابجا می‌كند. زن مهربانی است؛ پاك پاک. یادم می‌آید روزهای اول كه زایمان می‌گرفتم، یك‌بار دستبند گران‌قیمتم با دستكش درآمد و افتاد توی سطل جفت. روز بعد محمود آن را دو دستی تحویلم داد و حتی مژدگانی هم قبول نكرد.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
انترن‌های پسر ایستاده بودند و با آب و تاب از افتخاراتشان تعریف می‌کردند. مرا هم دلداری می‌دادند. یکیشان گفت: «چه خبر شده؟ چرا دارین سکته می‌کنین خانم دکتر؟ چیزی نشده که! چیزی که فراوونه جفت. جفت یه مریض دیگه رو جای جفت اون‌یکی می‌فرستیم آزمایشگاه، طوری نمی‌شه.» آن یکی هم پشتش درآمد: «خبر ندارین! تو بخش اعصاب که بودیم سی‌تی‌اسکن یه مریضو جای سی‌تی‌اسکن انجام‌نشده‌ی مریض دیگه، غالب استاد اعصاب کردیم. آب از آب تکون نخورد!» و بعد انفجار خنده. دارم شاخ درمی‌آورم از این همه خونسردی و مسئولیت‌پذیری دکترهای جوان.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
مرد خودش را پیدا کرد، با فریاد از زنش پرسید: «تهمینه! تو چی می‌گی؟» تهمینه جیغ زد: «درد دارم... دارم می‌میرم.. وای! وای!» در میان بهت همه‌ی‌ما، مرد دو سیلی محکم به صورت زنش کوبید. اول صدای شرق‌شرق کشیده‌ها... بعد یک سکوت کوتاه... بعد صدای گریه‌ی نوزاد که بالاخره مقاومت مادرش شکسته شده بود و اجازه داده بود که او هم این دنیا را ببیند. یکی از انترن‌ها گفت: «این هم از ساپورت مرد ایرانی!»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
درگیری وحشتناکی بین پهلوانی _ سال‌دویی _ و مریض پیش آمده بود. بیمار که نمی‌خواست دکتر به او دست بزند، دو تا لگد محکم توی شکم دکتر زد. جثه‌اش کوچک بود اما تا بگویی زور داشت. دکتر هم افتاده بود به جانش و سعی می‌کرد با نیشگون او را برای کوراژ وادار به همکاری کند! پاهای بیمار را با بندهای مخصوص به رکاب‌ها ثابت کردند. با همه‌ی این‌ها، بیمار میان زمین و آسمان ولو بود و بند جفت هم که از رحم آویزان بود. از صورت تا کف پای خودش و دکتر را غرق خون کرده بود. یک‌دفعه یکی از پایه‌های فلزی تخت زایمان که رکابش به پای بیمار بسته شده بود از جایش کنده شد. مریض کوچک‌اندام ما توانسته بود یک پای خودش را رها کند. پایه‌ی فلزی با زور عجیب بیمار به آسمان شوت شد. اگر دکتر جاخالی نمی‌داد، مستقیم می‌خورد توی ملاجش.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
امروز صبح پهلوانی جاهایی از بدنش را که از ضربات بیمار کبود شده بود، نشانم داد و گفت: «خاک بر سر ما با این رشته‌ای که انتخاب کرده‌ایم!» گفتم: «چرا زودتر به اتاق عمل نفرستادیش!» چپ چپ نگاهم کرد و گفت: «می‌خواستی ساعت یک صبح، سال‌بالاها بگن که از عهده‌ی کوراژ بر نمی‌آم تا اون جیغ‌سیاه بیاد و سر و ته آویزونم کنه؟ حرف‌هایی می‌زنی طاوسیان!» عجب شب دردناکی. فکر می‌کنم اگر این بیمار مثل دفعات قبل در خانه زایمان می‌کرد، هم برای خودش راحت‌تر بود، هم برای ما.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴

حجم

۲۱۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۷۰ صفحه

حجم

۲۱۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۷۰ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰
۵۰%
تومان