کتاب من، تو، مرسانا
معرفی کتاب من، تو، مرسانا
کتاب من، تو، مرسانا نوشتهٔ فاطمه میرمنگره و ویراستهٔ زهره چگنی است و انتشارات اردوی سوره آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب من، تو، مرسانا
کتاب من، تو، مرسانا داستان کوتاهی است که سیزده شب از زندگی شخصی را روایت میکند. کسی که دچار شکست شده و با ناامیدی دست و پنجه نرم میکند و پس از گذراندن دوران تاریکی به روشنایی میرسد.
فاطمه میر منگره متولد سال ۱۳۸۱ دزفول است. وی از کودکی به همراه خانواده به بروجرد مهاجرت کرد و در این شهر به تحصیلات خود ادامه داد و هم اکنون دانشجوی رشتهٔ ریاضیات است. وی از سنین نوجوانی نویسندگی را آغاز کرده و این کتاب اولین اثر چاپ شده از ایشان است.
خواندن کتاب من، تو، مرسانا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من، تو، مرسانا
«الان که دارم باهات حرف میزنم نمیدونم دقیقا چهقدر از روزی که فراموشش کردم، میگذره. چی؟
من نباید بهش فکر کنم! معذرت میخوام!
بیا از این حال و هوا خارج بشیم. بریم چند سال قبل.
مثلا اون وقتی که بابابزرگ فوت کرد.
هفت سالم بود یا شاید هم کمتر. داشتیم میرفتم خونهٔ عمو. من، مامان، بابا و مامانبزرگ. بابابزرگ نبود. گفته بودن بیمارستانه و حالش خوب نیست. آخه بابابزرگ و مامانبزرگ با ما زندگی میکردن. با کلی ذوق و شوق آماده شدم و رفتیم. در خونهٔ عمو که رسیدیم، چون دستم به زنگ نمیرسید، پشت سر هم شروع کردم به در زدن. در باز شد. مسیر حیاط رو دوییدم و خودم رو به در هال رسوندم. منتظر استقبال گرم و همیشگی خانوادهٔ عمو بودم. ولی یادته چی شد؟ همین که در باز شد، با کلی گریه و شیون مواجه شدم. اصلا انگار کسی منو نمیدید. لبخند رو لبم خشکید. اون قدر ترسیده بودم که فورا خودمو به اتاق ته سالن رسوندم و درو بستم. نمیدونم چند دقیقه گذشت که مامان با چشمای اشکی وارد اتاق شد. و جملهای که گفت رو هرگز فراموش نمیکنم. گفت پدربزرگ فوت کرده. دیدی چه قدر لرزیدم مرسانا؟ این قدر گیج شدم و ترسیده بودم که حتی نمیدونستی چی باید بگی تا کاری کنی که بهتر شم. یعنی من وقتی هفت سالم یا شاید یه کم کمتر بود، فهمیدم این چیزی که بزرگترها بهش میگن زندگی، جاهای سخت و تلخ هم داره. البته که نمیدونستم اون فقط یه پیشامد کوچیکه در برابر مشکلاتی که قراره در آینده باهاشون رو به رو بشم.
میگم تو هم فکر میکنی من دیوونه شدم؟
منظورم اینه، چی شد که این طوری شد؟ تو نمیدونی. منم نمیدونم. هیچکس نمیدونه. انگار بعضی سوالا قراره تا ابد بیجواب بمونن. و این موضوع دردناکه. کمی هم وحشتناک. حتی شاید وحشتناکتر از تنها شدن. یهویی تنها شدن! میدونی که چی میگم مرسانا!؟ منظورم دقیقا یه دفعه ترک شدنه. ترکشدن و طردشدنهایی که در عرض یک روز، یک ساعت و یا یک ثانیه رخ بدن. به هر حال من تو رو دارم و این آرامشبخشترین چیزیه که این روزا سراغ دارم.
مرسانا! اون آقایی که ازم پرسید: حاضری به خاطرش با همه چی بجنگی؟ یا با مرگ دست و پنجه نرم کنی، اگه لازم شد؟ دوست داشتم بهش بگم: این سوال رو از کسی که ادعای عاشقی میکنه، نپرس! کسی که ادعاش دروغه، برای صحنهسازی هم که شده جوابش حتما مثبته. و کسی هم که ادعاش راست و بدون ریاست که دیگه مشخصه. نیازی به سوال کردن نداره. اما من به یه لبخند کفایت کردم. تو درست میگی. همین حرفا هم باعث میشه زیر قولمون بزنم و بهش فکر کنم. پس بحث رو عوض کنیم.»
حجم
۳۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۸ صفحه
حجم
۳۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۸ صفحه
نظرات کاربران
عیدت مبارک کوچولو