کتاب روزهای پیام بری
معرفی کتاب روزهای پیام بری
کتاب روزهای پیام بری نوشتهٔ روح الله شریفی است و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است. این کتاب روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان، پیامرسان و رانندهٔ پیکر شهداست.
درباره کتاب روزهای پیام بری
این کتاب روایت زندگی غلامحسن حدادزادگان است؛ کارمند بنیاد شهید شهر قزوین، رانندۀ آمبولانس پیکر شهدا و پیامرسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانوادههایشان. عدهای میگویند که خبر شهادت هزار شهید را برده رسانده. عدهای دیگر میگویند بیش از صد خانواده نبوده. اما او یکی از سختترین کارهای ممکن در مواجهه با خانوادۀ شهدا را بر عهده گرفته.
برخی میگویند حدادزادگان آدم بامزهای است. ماجراهای او و جنازهها گاه وهمناک است و گاه خندهدار. معلوم نیست حدادزادگان چطور توانسته این تلخی را از خاطرات بگیرد و آنها را به یک نحو شیرین و بهیادماندنی برای دیگران تعریف کند.
نزدیکشدن به زندگی غلامحسن حدادزادگان کار سختی است. گذشتن از مشهورات رسانهها و دریافت حقیقت زندگی این مرد زیرک و شوخ که سالها پشت یک آمبولانس لجوج و سرتق نشسته و با میهمانان و مسافرانش رفیق شده حداقل دو سال طول کشید. کتاب روزهای پیام بری، نتیجهٔ گفتوگوی نویسنده با این شخصیت بزرگ است.
خواندن کتاب روزهای پیام بری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران خواندن تاریخ شفاهی دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب روزهای پیام بری
«ماجرا شاید از پاییز ۱۳۶۰ شروع شد. از زندان چوبیندر که سه بند داشت و سیصد زندانی. بند سیاسیها، بند تعزیریها و بند معتادها. آن یک گُله جا پر بود از تنش و التهاب. آدمهایی آنجا بودند که در منتهای ناامیدی و خشم روزگار میگذراندند و تو باید سعی میکردی مثل یک سایه در میان آنها باشی. سایهای که نه تر میشود و نه اجازه دارد از داغی و سردی آن آدمهای متحرک پشت دیوارهای بلند و میلههای سرد، تأثیری بپذیرد. هیچ تأثیری! نه از دردهایشان نه از آرزوهایشان.
از همان روز اول قصه شروع شد. برای من اولین بحران روبهروشدن با بچهمحلهایم بود. کسانی که سالها در دوران کودکی و نوجوانی باهاشان بازی کرده بودم. آنها حالا به جرمهای مختلفی مثل حمل مواد مخدر، تصادف و قتل غیر عمد یا بدهکاری به زندان آمده بودند. وقتی با آن لباسهای راهراه میدیدمشان یاد خاطرات دور میافتادم. روزهایی که مادرم با کنترلی شدید روی رفتارهای ما در محلۀ دباغان نظر داشت. هیچ بچهای حق نداشت بعد از تاریکی مغرب به خانه برگردد. همهمان وقتی وارد میشدیم، مادرم بازرسی بدنیمان میکرد. باید ها میکردیم تا معلوم شود دهنمان بوی سیگار یا زهرماری ندهد. جملۀ تکراری مادرم که نوعی التماس در خودش پنهان کرده بود این بود: «ببم! من شما را با بدبختی بزرگ کردم.» این جمله مثل بذری در خاک ذهن و روح ما کاشته شده بود و روزبهروز رشد میکرد و ما را در قبال سرنوشتمان در آینده هشیار میکرد.»
حجم
۲٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۳۲ صفحه
حجم
۲٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۳۲ صفحه
نظرات کاربران
قطعا موقع خواندن این کتاب گریه خواهید کرد
زاویه ی متفاوت و خواندنی سالهای دفاع مقدس
لطفا بزاریدش تو بی نهایت خیلی دوست دارم بخونمش
بسیار عالی
نسخه چاپی رو خوندم خیلی شیرین.. این روزها که حوصله کتاب خواندن ندارم و یا کتاب رو تا آخر نمیخونم ولی این کتاب جذاب بود. از دستش ندین. خیلی قشنگ. چه مردمان نجیبی داریم...
تمام خاطرات دفاع مقدس یک طرف، این کتاب طرف دیگر نخوانید ضرر کردهاید ادبیات عالی است، روایت بی نظیر است، شخصیت قهرمان کتاب ملموس است. یادمان میدهد بدهکار شهدا بمانیم ...