کتاب اولین پادشاه روشنایی؛ جلد هفتم
معرفی کتاب اولین پادشاه روشنایی؛ جلد هفتم
کتاب اعتماد هفتمین جلد از مجموعه اولین پادشاه روشنایی نوشته مرجان صالحی است. این مجموعه کتاب ۸ جلد است که روایت ۸ سرزمین است با سرنوشتهایی متفاوت.
درباره کتاب اولین پادشاه روشنایی؛ جلد هفتم
این کتابها مجموعه هشت کشور هشت داستان است. روایتی جذاب از زندگی موجوداتی جادویی درکنار و روبهروی انسانها. در ابتدا کتاب برای شما توضیح میدهد که موجوداتی جز انسانها در کنار انسانها زندگی میکنند. گاهی به آن ها پری و گاه شیطان و گاه عناصر میگویند اما چیزی که حقیقت دارد قدرت جادویی عظیم این موجودات است.
شخصیت اوّل این داستان یک قهرمان همه چیز تمام نیست و او نیز همچون دیگر شخصیتها در طول داستان کامل میشود و تغییر میکند. در این داستان گروه مبارز و شورشی شارنهاو که در جنگلهای اطراف پایتخت به صورت غیرمتمرکز و چریکی مشغول مبارزه با حکومت خاندان بیرحم سانتراند، با ولیعهد مرموز و عجیب این خاندان همراه میشوند.
قلب اهریمنان تغییر و این تغییر اربابشان را به سمت زندگیای میکشاند که زمانی رها کرده بود. تا جایی که لذّت زندگی زیر پوستش دوید. او خود به اهریمنان یاد داده بود که چشم به دهانش بدوزند و برای دیدن لبخندش از هیچ کاری رویگردان نباشند. او خود، آنها را با سیاستش تغییر داده بود و حالا میخواست برای آنها زنده بماند؛ امّا ماموران مادرش هرمیون، همه چیز را تغییر دادند. آنها آمده بودند تا او را به مادرش بازگردانند و تحت فرمانش دربیاورند. او ناچار به همراهی دشمنانی شد که از هر لحظه برای خیانت به او دریغ نمی کردند. آنهان نمیدانستند قدرتمندترین سلاح ارباب موجودات، قدرت پریان و یا موهبت شگفتانگیزش نیست... بلکه قدرت تغییریست که با نوازش و لبخندش عجین میشد!
خواندن کتاب اولین پادشاه روشنایی؛ جلد هفتم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات فانتزی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اولین پادشاه روشنایی؛ جلد هفتم
مارتین کمک کرد تا کارلوس نیمخیز شود. اندرو نیز بعد از او به آرامی غذا را به او خوراند. اندرو میفهمید که حرفهایشان را میشنود امّا توانایی پاسخگویی ندارد. گر چه به هوش آمده امّا هنوز زمان هوشیاریش کم بود. غذای آبکی گر چه او را زنده نگه میداشت امّا کارل قوای جسمانیش را به کلّی از دست میداد. چارهای نبود و باید این زمان را سپری میکردند. کارلوس نمیتوانست خیلی چشمانش را باز نگاه دارد. چند قاشق بیشتر نخورده بود که دوباره از هوش رفت و اندرو را ناکام گذاشت. اندرو با نگرانی ظرف را کنار گذاشت و مارتین دوباره کارلوس را روی تخت خواباند. اندرو نگاهش را از کارلوس گرفت و به هرید داد: «هنوز به هوش نیومدن.»
مارتین در حالی که پتو را روی کارلوس میکشید در جواب گفت: «باید هنوز صبور باشیم.»
-برد... برد... میتونی صدام رو بشنوی؟
با شنیدن صدای کلت که با برد سخن میگفت هر دو به سمتشان برگشتند. کلت در کنارش نشسته بود و هوشیاریش را بررسی میکرد. با تکان خوردن سر برد با خوشحالی به اندرو و مارتین اطّلاع داد: «هوشیاری خوبی داره.»
به برد نگاه کرد: «کمک میکنم کمی بشینی.»
وقتی اندرو برای کمک به او آمد و مارتین هم بالشها را آماده کرد، کلت کمی تنش را از زمین فاصله داد و اندرو هم گردنش را گرفت تا فشار کمتری به او وارد شود. با این همه، صدای نالهٔ برد به آنها فهماند باید سرعت عمل داشته باشند. مارتین سریع بالشها را پشت کمر و گردن برد گذاشت و صدای نالهٔ برد کمتر شد. اندرو رو به کلت گفت: «از خدمتکار یک کاسهٔ دیگه میگیرم.»
برد دهانش را به سختی باز کرد: «بقیه...»
وقتی نتوانست کلمهٔ بعد را ادا کند مارتین که منظورش را فهمیده بود به سرعت گفت: «همه حالشون خوبه... فقط کافیه خوب بشی.»
به کلت نگاه کرد و سری به انکار تکان داد. نمیخواست برد درگیر نگرانی برای بقیه اعضا شود. او باید روی بهبودی خود متمرکز میشد پس کلت سری به تایید تکان داد تا نشان دهد منظورش را دریافته است. کمی بعد اندرو با کاسهای غذا وارد اتاق شد و در کنار برد نشست. از این که هوشیاریش را در این زمان از دست نداده، خوشحال بود.
حجم
۲۶۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۶ صفحه
حجم
۲۶۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۶ صفحه
نظرات کاربران
کتاب فانتزی فوق العاده دوست داشتنی
هرکی تااینجا خونده مطمئنم تا اخرش میخونه تیازی به تظر بقیه نداره ولی اره منم گرفتارش شدم منم انگار طلسم شدم
این با فاصله بهترین کتاب فانتزی ایه ک خوندم🤩🤩🔥🔥 ب همه توصیه میکنم هر کسی حداقل یبار باید بخونه این کتاب رو👍🏻👍🏻
منتظر جلد بعدی که ببینیم داستان به کجا می رسه.