کتاب چارلی مرغ می شود

کتاب چارلی مرغ می شود نوشته سم کوپلند و ترجمه هدا نژاد حسینیان است. این داستان درباره ماجراهای چارلی است. او قدرت فراطبیعی خودش را کشف کرده است، قدرتی که البته هر از گاهی او را به دردسر می‌اندازد؛ چارلی می‌تواند به هر حیوانی که می‌خواهد، تبدیل شود!

انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب چارلی مرغ می شود

چارلی مک گافین راز بزرگی دارد. البته رازی که مطمئنم می‌تواند حس حسادت را در همه شما بیدار کند! چارلی می‌تواند حیوان بشود. هر جور حیوانی که دلش بخواهد، از  شپش گرفته تا کبوتر، حتی کرگدن. خب تا اینجا همه چیز خوب است. اما مشکل اصلی این نیست. مشکل اصلی این است که چارلی، وقتی نگران باشد، مرغ می‌شود و الان، چارلی کلی نگرانی دارد! او نگران برادرش است که الان توی بیمارستان بستری شده،  نگران پدر و مادرش است که الان وحشت زده هستند و مدام باهم جر و بحث می‌کنند. نگران بچه  قلدر مدرسه است چون انگار تازگی‌ها خیلی توجهش به چارلی جلب شده است و ....! 

حالا هم چارلی باید با کمک سه تا دوست صمیمی‌اش، راهی برای مهار قدرت جدیدش پیدا کند. البته خیلی هم وقت ندارد و یادتان باشد، چارلی مرغ می‌ شود، آنهم وقت‌هایی که نگران است...

کتاب چارلی مرغ می شود را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

کتاب چارلی مرغ می شود برای تمام کودکان و نوجوانانی است که داستان‌های خنده‌دار و ماجراجویانه را دوست دارند. 

بخشی از کتاب چارلی مرغ می شود

این چارلز مک‌گافین است.

البته خودِ خودش که نیست. این فقط عکسش است. خب معلوم است دیگر.

چارلز مک‌گافین کوچک‌ترین شباهتی نه به شما دارد و نه به من. او کاملاً و همه‌جوره متفاوت است. چارلز منحصربه‌فرد است. به‌خاطر اینکه او می‌تواند به حیوان تبدیل شود، حیوان‌هایی مثل ماکارونی خطرناک.

البته باید توجه کرد که چارلی تقریباً تا سه هفته بعد از تولد نُه‌سالگی‌اش، پسربچه‌ای عادی بود. آن روز برای ده‌هزارمین بار رفته بود ملاقات برادر بزرگ‌ترش، تیزپر، و تازه از بیمارستان برگشته بود خانه. تیزپر حال و روز خوبی نداشت و صدها سال می‌شد که توی بیمارستان بستری بود. این قضیه خیلی داشت اعصاب چارلی را خرد می‌کرد؛ چون تقریباً مطمئن بود که می‌تواند برادرش را در بازی فیفای پلی‌استیشن ۴ شکست بدهد و دلش می‌خواست این قضیه را ثابت کند. تازه، مخفیگاه توی حیاطشان هم به تعمیر نیاز داشت و چارلی نمی‌توانست تنهایی از عهده تعمیرش بربیاید. بعضی‌اوقات هم چارلی فقط دلش می‌خواست برادرش برگردد تا کسی باشد که با او قایم‌باشک بازی کند. تنهایی قایم‌باشک بازی کردن خیلی حال نمی‌دهد، آخه چارلی امتحان کرده بود.پ

همان جا و همان موقع بود که برای اولین بار آن اتفاق افتاد.

اول از همه پلکش پرید. در جا خشکش زد. حس می‌کرد پلکش بی‌اراده می‌پرد. قبلاً هم پیش آمده بود که پلکش بپرد، مثلاً وقتی خسته بود؛ ولی این دفعه یک‌جورهایی فرق می‌کرد. انگار که کسی او را به پریز برق وصل کرده بود. بعد پلک آن‌یکی چشمش هم بنا کرد به پریدن. پلک هر دو چشمش می‌پرید و تیر می‌کشید.

حسی تمام وجودش را فراگرفت. انگار که از توی سیم برق رد می‌شد؛ انگار که اصلاً خودش برق بود. همه اجزای بدنش فِش‌فِش و وِزوِز صدا می‌کرد. بعد فِش‌فِش و وِزوِز آن‌قدر قوی شد که چارلی احساس کرد آتش گرفته. اما آتشی که توی لوله‌ای بی‌انتها، فشرده شده و می‌لرزید.

پوستش حسی خارق‌العاده داشت. انگار زنده بود. چارلی به بازویش نگاه کرد و با بهت و حیرت زیاد، دید که از همه‌جای پوستش مو بیرون می‌زند.

عجیب بود، انگار اتاق هم داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد؛ اما نه، چارلی متوجه شد این اتاق نبود که بزرگ می‌شد، خودش بود که داشت آب می‌رفت! کوچک و کوچک‌تر می‌شد و اتاق همین‌طور بزرگ و بزرگ‌تر.