کتاب دسته چهار گروهان یک
معرفی کتاب دسته چهار گروهان یک
کتاب دسته چهار گروهان یک مجموعه داستان طنزی از محمد قاسمی است که از ماجراها و لحظات خوش حضور در جبهه میگوید.
این کتاب جلد اول از سه گانهای است که داستانهایی با همین مضمون و زمینه دارد. از آنجایی که حتی در جنگ و جبهه هم میتوان لحظاتی که از خنده و شادی پر باشد، پیدا کرد، این مجموعه سه گانه نوشته شده است. جلد دوم این مجموعه مانور و موضع انتظار و جلد سوم، علمیات نام دارد.
درباره کتاب دسته چهار گروهان یک
محمد قاسمی در کتاب دسته چهار گروهان یک هفت داستان طنز را با محوریت جنگ و حضور در جبهه نوشته است. داستانهای این کتاب از رزمندگان گردان غواصی ۴۰۸ از لشکر ۴۱ ثارالله میگوید و ماجراهای آن از زمانی آغاز میشود که این گردان غواصی در دزفول برای آموزش میروند. در این مدت ماجراهای بسیاری را پشت سر میگذارند و در نهایت با رفتن این گردان به عملیات داستان خاتمه مییابد.
قاسمی داستانها را با کمک مشاهدات خودش و همچنین درآمیختن آن با عنصر خیال نوشته است.
کتاب دسته چهار گروهان یک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب دسته چهار گروهان یک را به تمام دوستداران کتابهای داستانی و ادبیات دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دسته چهار گروهان یک
روز سختی رو گذرانده بودم. من و رسول شهردار بودیم ولی رسول دیروز چهل و هشت ساعت مرخصی گرفت و رفته بود اهواز؛ اون قول داده بود که نوبت شهرداری بعدی به تنهایی شهردار باشد. شهردار شدن پنجشنبهها خوب بود، چون روز بعدش جمعه بود و میتونستی خستگی در کنی امّا اینکه تنهایی شهردار بیست و چند نفر باشی کمی سخت بود. اگر ایثارگرهایی مثل علیرضا نبودند که دستی به بال آدم بگیرند، دیگه سختترهم میشد.
شام که تمام شد، علیرضا دستی رسوند و سفره رو جمع کردیم، ظرفها راهم مرتب بیرون چادر گذاشتیم. دیگه بیانصافی بود بذارم علیرضا برای شستن ظرفها هم کمکم کنه، برای همین گفتم: الان خستهام!
برگشتم داخل چادر. علیرضا هم اومد. رفتم کتری فلزی بزرگ رو که آبش جوش آمده بود، آوردم وداخلش چای خشک ریختم، اون روزیر پتو گذاشتم تا دم بکشه؛ شیشههای مربا روهم که لیوانهای بلوری ما بود بین بچهها تقسیم کردم. دور چرخیدم و لیوانهای بچهها رو از چای پر کردم، خودم هم نشستم به چای خوردن. بعد از چای هم لیوانها رو جمع کردم. بچهها دورتادور نشستند تا سوره «واقعه» رو قبل از خواب بخوانند. همینکه شروع کردند، من چون میدونستم علیرضا وسط قرآن خواندن بلند نمیشه، بلند شدم و از چادر بیرون اومدم. داشتم ظرفها رو جمع و جور میکردم که مهدی رسید و همین طورکه داشت داخل چادر میرفت با خنده گفت: شهردارهافقط از رزم معافاند نه از قرآن خوندن!
جوابش رو ندادم. ظرفها، اسکاچ و تاید را برداشتم و به طرف اسکله راه افتادم. چون بیشتر بچهها یا در حال قرآن خوندن بودند و یا برای خواب آماده میشدن، در این وقت شب محوطه گردان خلوت بود؛ چند نفری هم برای مسواک و وضوی قبل از خواب به طرف دستشوییها میرفتند.
تپه کوچیک روبهروم رو بالا رفتم و به طرف اسکله رفتم که پایین تپه بود. یه نفر لب اسکله نشسته بود و داشت چیزی میشست. نزدیکتر که شدم، انگار از اومدن من جا خورد. حاتم بود، ایثارگر شماره یک گردان، فرمانده دسته یک گروهان یک بود. از دور سلام کردم و جوابم رو داد. معلوم بود که از بودن من اونجا زیاد راضی نیست. به سمت دیگه اسکله رفتم. اول ظرفهارا یکییکی توی آب میزدم تا تهمونده غذاها رواز روی ظرفها تمیز کنم. نمیدونم توی این تاریکی، زیر آب، ماهیهاچطور این غذاها رو میدیدند که صدای شلپ و شلوپشان برای به دست آوردن این تکههای کوچولوی غذا، به هوا بلند شد. برای اینکه حرفی زده باشم از حاتم پرسیدم:
داری چکار میکنی؟
جواب داد:
دارم جوراب میشورم.
گفتم: اَه! فکر کردم داری جوراب میشوری.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
نظرات کاربران
همیشه از تقوا و معنویت رزمنده ها خوندیم و شنیدیم ولی شیطنت ها و روحیه ی طنازشونم خالی از لطف نیست