بریده‌هایی از کتاب چیزهایی که برای هیچ کس تعریف نکردم (قسمت دوم)

نزدیکان آدم هم حوصلهٔ آدم را ندارند.

من از درس‌خواندن بیزارم. مطالعه را دوست دارم ها! اما از درس‌خواندنی که بعداً مجبور باشی درس را پس بدهی بیزارم. اما در تمام این سال‌هایی که بی‌وقفه داشتم درس می‌خواندم،

از کتابِ قبل تا این کتاب چیزهایی فرق کرده‌اند؛ مثلاً کلاهدوز دیگر کلاهدوز من نیست! خودش نخواست که باشد.

دل‌کندن سخت است. نمی‌دانم چطور به این خوبی از پس آن برآمدی. شاید باید گفت خوش به حالت!

ترجیح می‌دهم بارها با یک نفر شروع کنم تا هر بار با یک نفر.

من مسئولیت‌پذیری را بسیار جدی می‌گیرم.

فهمیدم نزدیکان آدم هم حوصلهٔ آدم را ندارند

آدم برای اینکه ترسی از چیزی نداشته باشد باید پشتش به کسی قرص باشد.

اما کسی نوشته بود مشکلاتی که کودکان با خودشان حمل می‌کنند، همان مشکلاتی است که خانواده روی دوششان گذاشته است؛

چرا آدم‌ها را نمی‌گذاریم به حال خودشان؟ چرا درست و غلط خودمان را برایشان دیکته می‌کنیم و نمی‌گذاریم زندگی را همان‌طوری که هستند، همان‌طوری که باب میلشان است زندگی کنند؟ چرا وقتی کسی با ما هم‌عقیده نیست طردش می‌کنیم؟ اصلاً مگر این چیزها درست و غلطی دارند؟ شاید بهتر است گِل مغزمان را از آن قالبی که برایش ساختند دربیاوریم و بگذاریم فقط گِلی منعطف باشد، نه بسته و محصور در قالب و شکلی خاص. آدم‌ها در این چیزی که اسمش مثلاً زندگی است به حمایت و دلگرمی احتیاج دارند، نه مشت‌های محکمی که مدام آن‌ها را در قالبی از پیش تعیین شده بکوبد و نگذارد خودش شکلی بگیرد.

چرا آدم‌ها را نمی‌گذاریم به حال خودشان؟ چرا درست و غلط خودمان را برایشان دیکته می‌کنیم و نمی‌گذاریم زندگی را همان‌طوری که هستند، همان‌طوری که باب میلشان است زندگی کنند؟ چرا وقتی کسی با ما هم‌عقیده نیست طردش می‌کنیم؟ اصلاً مگر این چیزها درست و غلطی دارند؟ شاید بهتر است گِل مغزمان را از آن قالبی که برایش ساختند دربیاوریم و بگذاریم فقط گِلی منعطف باشد، نه بسته و محصور در قالب و شکلی خاص. آدم‌ها در این چیزی که اسمش مثلاً زندگی است به حمایت و دلگرمی احتیاج دارند، نه مشت‌های محکمی که مدام آن‌ها را در قالبی از پیش تعیین شده بکوبد و نگذارد خودش شکلی بگیرد.