کتاب قلب غریبه
معرفی کتاب قلب غریبه
کتاب قلب غریبه داستانی از میترا براتی (بارانا) است. او در این داستان، زندگی دو جوان را روایت میکند که بر اثر سلسله رخدادهایی مقابل هم قرار میگیرند و ماجراهای بسیاری را پشت سر میگذارند.
میترا براتی (بارانا) در داستان قلب غریبه به زندگی النا و راوک پرداخته است. النا دختری اهل گرجستان است. خانوده او به دلیل مشکلات مالی هنگامی که النا، کودکی بیش نیست، به ایران مهاجرت میکنند. النا تلاش میکند خودش را با شرایط جدید تطبیق دهد اما مشکلاتی که بر سر راه هر مهاجری هست، زندگی را بر او تلخ میکند. از طرف دیگر، با راوک آشنا میشویم. جوانی که دوست دارد در زمینه مدلینگ کار و فعالیت کند اما خانوده سنتی و سختگیر او، این شغل را برایش ممنوع کردهاند و او در تلاش است تا خودش را به آنها ثابت کند....
کتاب قلب غریبه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب قلب غریبه داستانی جذاب برای تمام علاقهمندان به ادبیات داستان و رمانهای ایرانی دارد.
بخشی از کتاب قلب غریبه
نور آفتاب از پشت پنجره اتوبوس مستقیم به چشمهایم تابید و مرا از خواب بیدار کرد. انگشت اشارهام را بلند کردم و چشمهایم را ماساژ دادم. دستهایم را باز کردم تا کش و قوسی به بدنم بدهم که ناگهان دستم محکم به چیزی خورد. سراسیمه چشمهایم را باز کردم و مادر را دیدم که سرش روی شانه نحیف من افتاده و به خواب عمیقی فرو رفته، آرام سرش را به صندلی تکیه دادم و به صندلیهای مجاور چشم دوختم. پدر و هلنا هم در آغوش هم خواب بودند. از بس دیشب خوابیده بودم خواب مرا تنها گذاشت و رفت. همه مسافرها خواب بودند اما انگار اینها مسافران دیشبی نبودند. دیشب کنار صندلیهای ما، یک دختر با مادرش نشسته بود اما الان دو مرد جایگزین آنها شده بودند. سرم را بالاتر گرفتم و به کل اتوبوس خیره شدم.
با تعجب به آنها زل زدم.
- اینا دیگه کی هستن؟ اینا که دیشب نبودن!
صدای مادر زیر گوشم بلند شد.
- دیشب وقتی خواب بودی، ما سوار اتوبوس آخری شدیم.
چشمهایم از حدقه درآمد، با تعجب به مادر خواب آلودم نگاه کردم.
- پس چطوری سوار این اتوبوس شدم؟
- تو خواب کشونکشون آوردیمت اصلا حالیت نشد، حالا بذار بخوابم.
زیپ دهانم را بستم تا مادر به خوابش برسد اما درواقع خندهام گرفته بود. عجب خوابی بود که متوجه اطراف و آوردنم به این اتوبوس نشده بودم. تصمیم گرفتم حالا که خواب از سرم پریده؛ سرم را با مناظر بیرون گرم کنم. از ساعت غافل و انگار در گذر زمان حل شده بودم. مناظر سرسبزی که در مسیر وجود داشت مرا درگیر خودشان کرده بودند. با بیدار شدن مادر، مشغول صحبت شدیم. کمی که گذشت هلنا بیدار شد، مادر جایش را با هلنا عوض کرد تا راحت با هم بازی کنیم. با ایستادن اتوبوس دست از بازی کشیدم. با شنیدن صدای زمخت راننده که گویی رسیدن به مقصد را اعلام میکرد همهمهای در اتوبوس شکل گرفت. مسافران یکی یکی پیاده میشدند. چشم از جمعیت گرفتم و با گرفتن ساک دستی و دست هلنا پشت سر مادر روانه شدم. همراه مادر گوشهای ایستادیم تا پدر با چمدانها آمد.
- من برم یه تلفن بزنم و بیام، شما روی این نیمکت بشینین.
مستقیم در معرض نور خورشید ایستاده بودیم. رو به مادر کردم و دو بار روی مچ دست چپم ضربه زدم که یعنی اینجا الان ساعت چند است. پوشش زنانی که اطرافمان بودند پوشیده و بلند بود. اکثرا شال و روسری را محکم دور گردنشان پیچیده بودند. چشمم به دختری افتاد که شالش را آزاد و بی قید و بند روی سرش گذاشته بود.
- به ساعت ایران ده و نیم صبح میشه.
رو به مادر گفتم:
- خوبه هوا توی این ماه زیاد گرم نیست. مامان اون دخترو نگاه کن، شالشو آزاد گذاشته، خیالم راحت شد که نباید سفت و سخت حجاب کرد.
مادر لبخندی روی لبش نشست و زیرلب گفت «دختر منو باش به چی فکر میکنه»
حجم
۳۹۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۷۳ صفحه
حجم
۳۹۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۷۳ صفحه