دانلود رایگان کتاب گربه زیر باران ارنست همینگوی ترجمه زهرا تدین
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب گربه زیر باران

«گربه زیر باران» داستان کوتاهی نوشته ارنست همینگوی(۱۹۶۱-۱۸۹۹)، نویسنده مشهور آمریکایی است.
معرفی نویسنده
عکس ارنست همینگوی
ارنست همینگوی
آمریکایی | تولد ۱۸۹۹ - درگذشت ۱۹۶۱

ارنست میلر همینگوی، نویسنده امریکایی برنده نوبل ادبیات است. وی از پایه‌گذاران یکی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایع‌نگاری ادبی»، شناخته می‌شود.

نظرات کاربران

zeynab_m91
۱۳۹۶/۱۰/۰۲

دور باش اما نزدیک..من از نزدیک بودنهای دور میترسم..! شاملو

marie45
۱۳۹۶/۰۲/۱۲

عالی بود واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم, صاحب هتل کاری کرده بود زن احساس مهم بودن کنه چیزی که با شوهرش تجربه نمیکرد و در اخر بااوردن گربه به نظر من تیر خلاص رو زد و دل زن رو

- بیشتر
ناهید
۱۳۹۶/۱۱/۰۶

کتاب با مفهومی بود صاحب هتل که یک غریبه بود خواسته زن را برآورده کرد ولی همسرش حاضر به گوش دادن حرف های زنش نبود

کاکتوس
۱۳۹۶/۱۲/۰۹

نتیجه اخلاقی و درون مایه داستان : به خواسته و علایق همسرتان توجه بیشتری کنید چون ممکنه بخاطر یک گربه خیانت کنه!!!!!!

mehregan
۱۳۹۶/۰۳/۱۳

دیالوگ های کوتاه و فضا سازی داستان انسانهای تنهایی را به وجود آورده که در دنیای مدرن امروز در عین حالی که در کنار هم هستند ولی تنهایی رو تجربه می کنند و ترجیح می دهند که تنهایی خود را

- بیشتر
leila
۱۳۹۶/۰۸/۱۲

خیلی ساده بود ولی تاثیرگذار

baran
۱۳۹۶/۱۰/۰۹

به نظر من بخاطر تفاوت سنی باید دید مثبت تری داشت،زن خیلی رمانتیک بود و مرد بی تفاوت،قصه خیلی از زندگی های امروزی

دلارام رحمتیان
۱۳۹۶/۰۱/۱۳

یه داستان کوتاه به تمام معنا بود، واقعا کیف کردم.

Ms.vey
۱۳۹۹/۰۵/۱۱

وقتی داستان رو متوجه نمیشم نظرات و نقد میخونم 👌به خواسته های همسرتون توجه کنید شاید بخاطر یه گربه وسوسه بشه خیانت کنه

cima
۱۳۹۶/۰۱/۲۶

خیلی متوسط

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۲۵)
دریا در امتداد خطی طولانی در زیر باران می‌شکست و به سوی ساحل می‌لغزید تا بالا بیاید و زیر باران در امتداد خطی طولانی باز درشکند.
Maryam Bagheri
(از مجموعه مطالعه در وقت اضافه)
Αναγνώστης{بانو راد }
دلم می‌خواهد موهایم را محکم پشت سرم ببندم. طوری موهایم را از پشت گیره بزنم که بتوانم حسش کنم.
آسمان دار
و خودش به مطالعه ادامه داد. زنش از پنجره به بیرون خیره شد. هوا دیگر کاملاً تاریک بود و هنوز قطره‌های باران از درخت‌های نخل چکه می‌کرد. زن گفت: «به هر حال، من دلم یک گربه می‌خواهد. دلم گربه می‌خواهد. همین الان می‌خواهم. اگر نمی‌توانم موهایم را بلند کنم یا هر سرگرمی دیگری داشته باشم حداقل که می‌توانم یک گربه داشته باشم». جورج دیگر به حرف‌هایش گوش نمی‌داد و کتابش را می‌خواند. زنش از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نقطه‌ای که نور در میدان ظاهر شده بود... کسی در زد. جورج در حالی‌ که از کتابش چشم برمی‌داشت گفت: «بفرمایید؟» پشت در خدمتکار ایستاده و گربه‌ای بزرگ و خال‌خالی در آغوشش بود. گربه محکم به او چسبیده بود و مقابل بدنش حرکت می‌کرد. خدمتکار گفت: «ببخشید! صاحب هتل گفتند که این را برای خانم بیاورم!»
💕Adrien💕
«فکر نمی‌کنی خوب باشد بگذارم موهایم بلند بشود؟» جورج سرش را بالا آورد و به پشت گردن زنش نگاهی انداخت که درست عین گردن یک پسر بچه اصلاح شده بود. ـ همین‌ طور که هست دوستش دارم!
MahdiEskandari
زن آینه را روی میزتوالت گذاشت و رفت سمت پنجره و به بیرون نگاهی انداخت. هوا رو به تاریکی می‌رفت. زن گفت: «دلم می‌خواهد موهایم را محکم پشت سرم ببندم. طوری موهایم را از پشت گیره بزنم که بتوانم حسش کنم. دلم می‌خواهد یک بچه گربه داشته باشم که روی دامنم بنشیند و زمانی که نوازشش می‌کنم خرخر کند!» جورج گفت: «خوب دیگه؟» ـ و دلم می‌خواهد پشت میز با قاشق نقره‌ی خودم غذا بخورم و دلم شمع می‌خواهد. دلم می‌خواهد بهار باشد و دلم می‌خواهد موهایم را جلوی آینه بشویم و دلم یک بچه گربه و چند دست لباس نو می‌خواهد!» جورج گفت: «اه، خفه شو و یک کوفتی بگیر دستت و بخوان!»
💕Adrien💕
بعد ادامه داد: «اه، خیلی دلم او را می‌خواست. دلم یک بچه گربه می‌خواست!» زمانی که انگلیسی صحبت می‌کرد چهره‌ی خدمتکار درهم می‌رفت. خدمتکار گفت: «خانم بیایید. باید برگردیم داخل هتل. خیس می‌شوید!» زن گفت: «بله، حق با شماست!» آن‌ها از مسیر شنی برگشتند و وارد هتل شدند. خدمتکار بیرون ایستاد تا چتر را ببندد. همین ‌که دختر از مقابل دفتر رئیس رد شد، رئیس هتل از پشت میزش تعظیم کرد. یک حس خفیف و فشرده در درون زن پیچید. رئیس هتل باعث شد زن حس کوچک‌بودن و در عین حال، بسیار مهم‌بودن کند. لحظه‌ای حس برتری و اهمیت به او دست داد
💕Adrien💕
یک حس خفیف و فشرده در درون زن پیچید. رئیس هتل باعث شد زن حس کوچک‌بودن و در عین حال، بسیار مهم‌بودن کند.
کاربر ۳۵۴۰۰۳۱
داد. زن راه افتاد و رفت مقابل آینه میز توالت نشست و در آینه دستی به خودش خیره شد. نیم‌رخش را در آیینه بررسی کرد، ابتدا این طرف و بعد طرف دیگر. بعد پشت سر و گردنش را بررسی کرد. در حالی‌ که باز به نیم‌رخش خیره شده بود پرسید: «فکر نمی‌کنی خوب باشد بگذارم موهایم بلند بشود؟» جورج سرش را بالا آورد و به پشت گردن زنش نگاهی انداخت که درست عین گردن یک پسر بچه اصلاح شده بود. ـ همین‌ طور که هست دوستش دارم! زن گفت: «خیلی کسل‌کننده شده. خسته شده‌ام از اینکه شبیه یک پسر بچه‌ام!» جورج روی تخت جابه‌جا شد. از لحظه‌ای که زن شروع به صحبت کرده بود، جورج اصلاً رویش را از او برنگردانده بود و گفت: «به نظرم خیلی خیلی خوب هستی!»
💕Adrien💕
داد. از پله‌ها بالا رفت و در اتاق را باز کرد. جورج همچنان روی تخت مشغول مطالعه بود. در حالی ‌که کتاب را زمین می‌گذاشت پرسید: «گربه را گرفتی؟» ـ رفته بود. در حالی ‌که به چشمانش بعد از مطالعه استراحت می‌داد گفت: «چه عجیب! کجا رفت؟» زن روی تخت نشست و گفت: «خیلی دلم او را می‌خواست. نمی‌دانم چرا آن قدر زیاد می‌خواستمش. آن بچه گربه بیچاره را می‌خواستم. اصلاً جالب نیست که یک بچه گربه در باران بماند!» جورج باز هم به مطالعه ادامه داد.
💕Adrien💕

حجم

۷٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۲ صفحه

حجم

۷٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۲ صفحه

قیمت:
رایگان