کتاب اولین پادشاه روشنایی؛ جلد هشتم
معرفی کتاب اولین پادشاه روشنایی؛ جلد هشتم
کتاب آخرین دشمن هشتمین جلد از مجموعه اولین پادشاه روشنایی نوشته مرجان صالحی است. این مجموعه کتاب ۸ جلد است که روایت ۸ سرزمین است با سرنوشتهایی متفاوت.
درباره کتاب اولین پادشاه روشنایی؛ جلد هشتم
این کتابها مجموعه هشت کشور هشت داستان است. روایتی جذاب از زندگی موجوداتی جادویی درکنار و روبهروی انسانها. در ابتدا کتاب برای شما توضیح میدهد که موجوداتی جز انسانها در کنار انسانها زندگی میکنند. گاهی به آن ها پری و گاه شیطان و گاه عناصر میگویند اما چیزی که حقیقت دارد قدرت جادویی عظیم این موجودات است.
شخصیت اوّل این داستان یک قهرمان همه چیز تمام نیست و او نیز همچون دیگر شخصیتها در طول داستان کامل میشود و تغییر میکند. در این داستان گروه مبارز و شورشی شارنهاو که در جنگلهای اطراف پایتخت به صورت غیرمتمرکز و چریکی مشغول مبارزه با حکومت خاندان بیرحم سانتراند، با ولیعهد مرموز و عجیب این خاندان همراه میشوند.
گروه مبارز در انتهای کار، خود را در برابر ارباب اهریمنان میبیند. ارباب قدرتمندی که تاکنون در کنارشان برای همراهی قرار داشت امّا با رسیدن انتهای کار در صف دشمنان و مقابلشان قرار گرفته بود. آنها خیلی زود درمییابند که این تنها راهیست که به پیروزی ختم میشود. آنها باید ارباب اهریمنان را شکست میدادند تا بتوانند کشور خود را بازپس بگیرند. در حالی که میدانستند این کشور به ارباب اهریمنان تعلق دارد! چه کسی پیروز میشود؟ کشور لوراس سهم کدام طرف خواهد شد؟ موجودات چه جهتی را انتخاب خواهند کرد؟
در آخرین کتاب، دشمنیها، خیانتها، دوروییها و دروغها پایان مییابد و جای آن را تنهایی و شکست پر میکند. هر دو طرف، خود را شکست خورده میداند. چیزی برای غرور نیست!
خواندن کتاب اولین پادشاه روشنایی؛ جلد هشتم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای فانتزی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اولین پادشاه روشنایی؛ جلد هشتم
لبخند گرم اربابش را در آن روز گرمتر به خاطر داشت: «این دلیل کافی نیست عزیزکم. برای چنین کاری پشتکار و همّتی بلند میخواهی. چنین دلیلی نمیتواند در زمانهای ناامیدی دستت را بگیرد و امید بخشت باشد.»
- چه دلیل دیگهای میتونه باشه؟
- محافظت از کسی.
- امّا من تا به حال به جز شما از کسی محافظت نکردم پدر.
نوازش گرم اربابش را به خاطر آورد: «وقت آن که برسد، میفهمی که دوست داری از چه کسانی محافظت نمایی.»
دستش را به گردن آمیما گرفت و صورتش را جلو کشید. چنان که پیشانیشان بهم چسبید: «در آن زمان، هرچه در توان داری بکن. جز این؛ افسوس خواهی خورد و افسوس تو را ذرّهذرّه در خود حل و نابود خواهد کرد. نمیخواهم همچون من، درد بکشی آمیمای عزیزم. رنجآور است!»
با یادآوری این خاطره لبخندی از سر دلتنگی زد: «من برای حمله نیازی به تنم ندارم.»
توجّهٔ مرد به هالهٔ آمیما جلب شد که دورش را چون هزاران نیزهٔ آماده به پرتاب گرفته بودند. هالهٔ سپیدی که نسبت به قبل چنان قدرتمندتر شده بود که مرد از سر احتیاط کمی از او فاصله گرفته بود. پیش از آن که هالهٔ آمیما به سمت مرد حملهور شود، توجّهٔ هر دو به هالهٔ مخوف و قدرتمندی کشیده شد که پوستشان را از ترس به ارتعاش وامیداشت. آمیما همان حسّی را این کرهٔ سیاه میگرفت که از قدرت اربابش در حالتی ضعیف و ناپایدار. نگاهش به سمت کارتفیگل کشیده شد که تنها یک قدم با مرگ خود فاصله داشت. تمام قدرتش را به یکباره رها کرد تا حصار را درهم بشکند. مرد گرچه خود را عقب کشیده بود امّا هالهٔ آمیما سریعتر بود و تنش را هزار پاره کرد. همین که پای کارتفیگل بالا رفت تا جلو برود، آمیما پشت سرش ظاهر شد و دستش را به سرشانهاش گرفت و عقب کشید. در بهت و مخالفت کارتفیگل موج سیاه به مرد مقابل کارتفیگل رسید و در میان فریادهای عجزش او را در خود بلعید. کره سیاه کمی پیش از آنکه به آمیما و کارتفیگل برسد متوقف شد. همین که کره ناپدید شد و خاک کمی فرو نشست، آمیما و کارتفیگل حفرهٔ عظیمی را دیدند که آسناد زخمی و خسته در مرکز آن ایستاده بود. درحالیکه دست راست از کتف کنده شدهاش را میفشرد، سرش بالا رفت و به آسمان صاف و بیابر خیره شد. قدرت نیستیش دست حامل قدرتش را هم کنده بود. باریکهٔ خونی از دهانش روی صورتش میریخت. نفسهای تندش بخار را از دهانش به هوا میفرستاد. درد داشت و تنش از همراهیش سر باز زده بود. آهی کشید و زمزمه کرد: «خستهام ارباب...»
چشمانش روی هم و از عقب روی زمین افتاد.
حجم
۲۵۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۵ صفحه
حجم
۲۵۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۵ صفحه
نظرات کاربران
آخر داستان رو واقعا دوست داشتم🥲 لطفا کتاب سایه سیاه از همین نویسنده رو هم موجود کنید💚
خیلی زیاد قشنگ بود🥲🫠 لطفا سایه سیاه رو هم موجود کنید.
سلام. یک داستان جذاب که درعین فانتزی بودن،تاآخر داستان شمارو دنبال ماجراهاش باخودش میبره وبعد تمام شدنش تامدتها دلتون براش تنگ میشه🌺🌷
عالی 👌👌👌
این با فاصله بهترین کتاب فانتزی ایه ک خوندم🤩🤩🔥🔥 ب همه توصیه میکنم هر کسی حداقل یبار باید بخونه این کتاب رو👍🏻👍🏻
این مجموعه بسیار جذاب و زیباست. پیشنهاد میدم حتما بخونید.
به نظر من این داستان از ابتدا یک چیزرو میخواد بگه ،، به مصداق ضرب المثل ،مهربانی مار رواز سوراخ میکشه بیرون،ودیگه اینکه محبت و مهربانی بزرگترین خصلت انسانهاست.داستان زیبا،جالب وتاثر برانگیزی بود.
با پایانش اشک نریختم اما یه بغض وحشتناکی توی گلومه... چرتهای کوتاهمدت :)))
واقعا کتاب خفنی بود و پایانش قلبمو شکست.
داستان فانتزی قشنگیه اگه این سبک دوست دارید حتما بخونید