دانلود و خرید کتاب سنگی که سهم من شد سیدمحسن امامیان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب سنگی که سهم من شد اثر سیدمحسن امامیان

کتاب سنگی که سهم من شد

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب سنگی که سهم من شد

کتاب سنگی که سهم من شد نوشته سیدمحسن امامیان است. این کتاب را نشر شهید کاظمی منتشر کرده است. این کتاب داستان دختری است که در شیرخوارگی او را به‌عنوان خون‌بها به قبیله‌ای دیگر می‌دهند. 

درباره کتاب سنگی که سهم من شد

داستان از زمانی شروع می‌شود که نوفل جعفی و زُریق یهودی با هم برسر مشکلاتشان درگیر می‌شوند. شاخه‌های نخلستان نوفل از دیوارهای باغستان بیرون می‌رود و سایه بر زمین زریق می‌اندازد، بزها و اشتران از آن‌ها می‌خوردند. شهد رطب‌ها به کام بزغاله‌ها خوش نشسته بود، از دیوار نخلستان بالا می‌رفتند و شاخهٔ درختان را با دندان می‌کندند. این ماجرا کم‌کم باعث دعوا و سنگ پرانی دو طایفه به سمت همدیگر می‌شود. در یکی از این دعواها نوفل سنگی می‌اندازد و به سر زریق می‌خورد و او بی‌هوش می‌شود. همه به دنبال طبیب و بزرگان عشیره می‌روند و زمانی که پسران زریق در اطراف او بودند او می‌میرد. بعد از درگیری شدید میان دو قوم بالاخره قرار می‌شود در ازای خون زریق چهل نفر شتر، چهل نفر نخل و یک نشانی معین گردد که دیگر خونی از پس این ماجرا ریخته نشود. همه‌چیز بخشیده می‌شود جز نشانی. قرار می‌شود دختر شیرخوار و کوچک حارث از قبیله زریق را خانواده‌اش جدا کنند و او را به خانواده زریق بدهد. خانواده زریق به‌دختر آن‌چنان بی‌اعتنا بودند که او از گرسنگی رو‌به مرگ می‌شود. در همین زمان زن همسایه که تمام روز ضجه‌های دخترک را می‌شنید در غیبت شوهرش به خانه فرزندان زریق می‌رود و دخترک ازهوش‌رفته را برمی‌دارد و به‌خانه‌اش می‌آید. ماریه بچه‌دار نمی‌شود و از همسرش می‌خواهد کودک را نگه‌دارند، همسرش می‌پذیرد و به او در گوشه طویله جایی می‌دهد تا اینکه مهر کودک که نامش را دیه گذاشته بودند به دل مرد می‌نشیند و به او اتاقی می‌دهد اما دیه قرار نیست روی خوش ببیند چون مشکلاتش کم‌کم شروع می‌شود. 

خواندن کتاب سنگی که سهم من شد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب سنگی که سهم من شد

روزگار بر همین منوال می‌گذشت و اهالی نام دیه را بر این دخترک طویله‌نشین نهادند و گاهی از سوراخی که گاوها پوزه‌شان را از آن بیرون می‌کردند، داخل طویله چشم می‌چرخاندند. دیه روی تختی چوبی که با حصیر حصار شده بود، با تکه‌های چوبِ پارچه‌پیچ‌شده بازی می‌کرد و ماریه مراقب بود او در این خانهٔ تاریک بیمار نشود. هر صبح فضولات را از آنجا تخلیه می‌کرد و جای نیش کک روی تن بچه را با پی گوسفند چرب می‌کرد و شانه به موی دخترک می‌کشید، مبادا شپش او را بیازارد. تا اینکه یک روز بعد از استحمام دیه را به خانه آورد تا رخت نو بر تن او کند. در فاصله‌ای که ماریه رخت شسته را زیر آفتاب پهن کند دیه گام برداشت و سمت شطیانا رفت که روی چهارپایه نشسته بود و طوماری را کتابت می‌کرد. روی پنجه پایش ایستاد و دست‌های کوچکش را بالا گرفت و به زبان کودکی چیزی نمکین اما نامفهوم گفت که شطیانا قلم و دوات کنار نهاد و از بالا به چشمان خرمایی‌رنگ و موهای مجعد و صورت گلگون او خیره شد. سرش را پایین‌تر آورد و دیه دست برد و پنجه در ریش شطیانا انداخت و پایین کشید. شطیانا با خنده به زانو نشست و گرم بازی با دیه شد. وقتی به خودش آمد که ماریه با چشمانی اشکبار آن خر و خرسوار را تماشا می‌کرد. شطیانا دیه را وانهاد و بار دیگر برای کتابت نشست. دستی به ریش‌های بافته‌اش کشید، گلویی صاف کرد و گفت: «گمانم کنج اتاق مجاور جایی برای این باشد.»

ماریه تشت بر زمین نهاده و فی‌الفور کنج خانه را برای دیه مهیا کرد و دیه شبی را به دور از گزند کک‌ها، به روی پوستین پشمی به خوابی آسوده رفت. ماریه از همان شب فهمید که می‌تواند شطیانا را دوست داشته باشد. شبی که بعد از هشت سال نطفه‌ای در بطن ماریه بسته شد.

قبیلهٔ بنی‌زریق دور خانه‌هایشان دیواری ممتد کشیده و دو دروازه برای آن ساخته بودند. کنیسه‌ای در قلب این قلعه قرار داشت و خانهٔ شطیانا کنار کنیسه بود. قلعه شبی آرام را زیر نور مهتابی کامل صبح می‌کرد که صدای جیغ ممتد دخترکی در میان خشت‌های این دیوارهای بسته طنین‌انداز شد. شطیانا پریشان‌خاطر از خواب جهید. کندر به آتش ریخت و سر در میان دود کرد تا آرام بگیرد. 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه