کتاب رهبری از دیدگاه راهبی که فراری اش را فروخت
معرفی کتاب رهبری از دیدگاه راهبی که فراری اش را فروخت
کتاب رهبری از دیدگاه راهبی که فراری اش را فروخت نوشته رابین اس شارما است که با ترجمه فرناز تیمورزاف منتشر شده است. این کتاب هشت راه و رسم بهترین مدیرها را در قالب داستانی جذاب روایت میکند.
درباره کتاب رهبری از دیدگاه راهبی که فراری اش را فروخت
رابین شارما سخنران و نویسنده مشهور کانادایی با اصالت هندی در سال ۱۹۶۵ متولد شد. پدر او بومی ایالت هندی جامو و کشمیر و مادرش نیز اصالت هندی داشت. او تا ۲۵ سالگی وکیل بود و بعد در سال ۱۹۹۴ اولین کتاب خود با نام اَبَر زندگی، با موضوع مدیریت استرس و معنویت منتشر کرد. بعد از آن آثار بسیاری در زمینه مدیریت منتشر کرد که با استقبال مخاطبان روبهرو شد.
این کتاب در قالب داستان زندگی و مشکلات پیتر و جولیان شما را با این روبهرو میکند که چطور باید هدایت و مدیریت را برعهده بگیرید. این کتاب اصول استادان فرزانه شیوانا و حکمت شرق در زمینه کوچینگ و مدیریت نیروی انسانی را به شما یاد میدهد.
خواندن کتاب رهبری از دیدگاه راهبی که فراری اش را فروخت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام مدیران و صاحبان کسب و کار پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب رهبری از دیدگاه راهبی که فراری اش را فروخت
ولی بیشک بهترین رویدادی که در شرکت نرمافزاری دیجیتک برایم رخ داد، آشنایی با سامانتا بود، زنی که بعدها همسرم شد. خودش مدیری جوان بود با ذهنی قوی، بسیار زیبا بود و هوش شگفتانگیزش چیزی از زیباییاش کم نداشت. بعد از ملاقاتمان در مهمانی کریسمس، خیلی زود با هم به تفاهم رسیدیم و اندک زمان فراغتمان را با هم میگذراندیم. از همان روز اول، خیلی از سامانتا خوشم آمد. او به هوش و قابلیتهایم اعتقاد داشت. همیشه به من میگفت: «پیتر، تو یک روز مدیرعامل میشوی.» از شنیدن این جمله لبخند روی لبانم مینشست. متأسفانه دیگران این عقیده را نداشتند. نمیدانم، شاید هم داشتند.
مدیرعامل شرکت نرمافزاری دیجیتک، مؤسسه را مثل دیکتاتورها اداره میکرد. مرد خودساختهای بود که خصلتهای ناپسندی داشت و درجهٔ خودخواهیاش به اندازهٔ مبلغ حقوقش بالا بود. اول که کارم را با او شروعکردم، کمحرف ولی مؤدب بود، ولی وقتی بحث قابلیتها و سختکوشی من به میان آمد، رفتارش با من سرد شد و زمانی که ارتباطمان کمی رسمی شد، اغلب برایم یادداشتهای مختصر و مفید میگذاشت. سامانتا به او میگفت: «هالو کوچولوی نگران»، ولی واقعیت این بود که قدرت در دست او بود، قدرت واقعی. شاید فکر میکرد اگر من به سمت بالاتری در مدیریت برسم، او را کلهپا خواهم کرد یا شاید شخصیت خودش را در من میدید و به همین دلیل از من خوشش نمیآمد.
بههرحال باید قبول میکردم که نقطهضعفهایی داشتم. نخست اینکه خیلی دقیق و حساس بودم؛ اگر در زمان نامناسب اشتباهی رخ میداد، سخت برآشفته میشدم و نمیتوانستم موقعیت را کنترل کنم؛ نمیتوانستم بفهمم چرا آن اتفاق افتاده، ولی بههرحال اتفاق افتاده بود و این خصلت امتیاز شغلی نبود. همینطور قبول دارم که گرچه فکر میکنم فردی اساسا شایسته هستم، وقتی بحث هنر مدیریت افراد در میان باشد، کمی ناپخته هستم. همانطور که گفتم، هرگز آموزش مدیریت ندیده بودم و آنچه انجام میدادم از روی غریزه بود. اغلب حس میکردم اعضای گروهم ارزشهای اخلاقیام را رعایت نمیکنند، بااینحال به تعهداتشان خوب عمل میکردند. همین امر باعث درماندگیام میشد. قبول دارم، سر دیگران فریاد میکشیدم؛ بله، بیشتر از تواناییام مسئولیت قبول میکردم؛ بله، باید زمان بیشتری را صرف ارتباط با دیگران و پروراندن صداقت و وفاداری میکردم، ولی همیشه آنقدر گرفتاری وجود داشت که هیچگاه بهنظرم نرسید برای پرداختن به چیزهایی که باید بهبود میبخشیدم، زمان کافی داشته باشم. حدس میزنم مانند دریانوردی بودم که تمام وقتش را به جای تعمیر سوراخ قایقش، صرف خالی کردن آب از درون آن کرده است. در یک کلام، کوتهبین بودم.
و روز اخراجم فرا رسید. ماههای بعد حزنانگیزترین روزهای زندگیام بود. خدا را شکر که سامانتا و بچهها را داشتم. تمام سعیشان را کردند تا روحیهام را تقویت کنند و مرا تشویق کنند که دوباره در مسیر بااینحال به تعهداتشان خوب عمل میکردند. همین امر باعث درماندگیام میشد. قبول دارم، سر دیگران فریاد میکشیدم؛ بله، بیشتر از تواناییام مسئولیت قبول میکردم؛ بله، باید زمان بیشتری را صرف ارتباط با دیگران و پروراندن صداقت و وفاداری میکردم، ولی همیشه آنقدر گرفتاری وجود داشت که هیچگاه بهنظرم نرسید برای پرداختن به چیزهایی که باید بهبود میبخشیدم، زمان کافی داشته باشم. حدس میزنم مانند دریانوردی بودم که تمام وقتش را به جای تعمیر سوراخ قایقش، صرف خالی کردن آب از درون آن کرده است. در یک کلام، کوتهبین بودم.
و روز اخراجم فرا رسید. ماههای بعد حزنانگیزترین روزهای زندگیام بود. خدا را شکر که سامانتا و بچهها را داشتم. تمام سعیشان را کردند تا روحیهام را تقویت کنند و مرا تشویق کنند که دوباره در مسیر شغلیام قرار بگیرم. اما آن چند ماه بیکاری به من نشان داد که عزتنفس ما متصل به شغلمان است. در میهمانی عصرانه اولین سؤالی که از من میپرسیدند این بود: «خب، زندگی را چه کار میکنید؟» وقتی موعد بازی هفتگی گلف از راه میرسید، همبازیهایم همیشه میپرسیدند: «پیتر، از کار چه خبر؟» دربان برج پرزرقوبرقمان که همیشه کمحرف بود، به طور معمول سؤال میکرد که آیا کارها در دفتر روبهراه است. تا وقتی که بیکار بودم، جوابی برای این پرسشها نداشتم.
حجم
۲۳۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۳۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه