بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان | صفحه ۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان

بریده‌هایی از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۲از ۱۶۰ رأی
۳٫۲
(۱۶۰)
الآن که از فراز این‌همه سال به آن روزها فکر می‌کنم، خود را درخت نارگیل لاغری می‌بینم که ریشه‌هایش را تا عمق زمین فروکرده است و فقط مویش را به باد سپرده است، تنها در میان انبوهِ قدم‌هایی که به هر طرف می‌رفتند، می‌آمدند، و دوباره می‌رفتند، چرخه‌ای پوچ و سرگشته، حیران. من مانند گرگی بودم که موقتاً گرگ بودنش را فراموش کرده و بینشی یافته که آرامشی نوع‌دوستانه در وجودش شعله‌ور می‌کرد، هر چند رگه‌های تنفری قوی هم با خود داشتم از کسانی که تنهایی‌ام را خط می‌انداختند.
Z
حتی ورقِ بازی هم ممنوع بود، در کُریدور اِل چند نفر توانسته بودند ماژیکی گیر بیاورند و بر روی یک میز سفید پلاستیکی طرحی از تخته‌نرد بکشند و از درِ بطری‌های آب هم به جای مُهره استفاده کنند. اما به‌یکباره چندین افسر همراه چند لباس‌شخصی وارد کُریدور شدند و با ماژیکی سیاه روی تمام خطوط بازی خط کشیدند و با حروف بزرگ نوشتند «بازی ممنوع».
Z
تحولات ماه‌های بعد آرام‌آرام به همه ثابت کرد که سیستم حاکم بر زندان روی یک اصل استوار است: این‌که زندانی‌ها را به همدیگر بدبین کنند و حس تنفر را بین‌شان عمق ببخشند، هر چند با گذر زمان درگیری‌ها و دعواها آرام‌آرام به کناری رفتند و بیش‌ترشان به این نتیجه رسیدند که مسیر صلح را در پیش بگیرند. زندان این قدرت را دارد که به مرور زمان هر کسی را سرجایش بنشاند.
Z
توهمات و عصبانیت یک سفر دریایی خطرناک هنوز هم در زیر پوست زندانی‌ها بود و روابط با دیگران هنوز هم بر روی رگه‌هایی از خشونتِ حیوانی استوار بود. درگیری‌ها بیش‌تر بین ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها بود که البته ریشه‌های کینه‌های بین‌شان به گذشته‌هایی دور برمی‌گشتند و ریشه‌های تاریخی داشتند. رفتار ایرانی‌ها از موضعی برتر بود و این را افغانستانی‌ها نمی‌توانستند تحمل کنند.
Z
تقریباً همهٔ هم‌قایقی‌ها در اتاق‌هایی نزدیک به هم جا گرفته بودند و تحولات ماه‌های بعد، زندانی‌ها را متقاعد کرد که اتاق‌هایی را نزدیک هم‌وطنان و هم‌زبان‌های‌شان انتخاب کنند، نوعی کوچ در درون زندان کوچک ما شکل گرفته بود: زندانی‌ها اتاق عوض می‌کردند تا با هم‌وطنان‌شان همسایه شوند. به‌تدریج مفهوم هم‌قایقی قدرتش را به هویتِ هم‌زبانی واگذار می‌کرد، هر چند در تمام سال‌های زندان هم‌قایقی‌ها اصرار داشتند تا فراموش نکنند هویتی مشترک دارند. مرتب به همدیگر یادآوری می‌کردند که یادت باشد برادر، ما قایقِ اِم‌ای‌جی هستیم، یا ما جی‌دی‌دی هستیم، و یا ما کِی‌اِن‌اِس هستیم، گویا رنج سفر با یک قایق در خون‌ها تثبیت شده بود.
Z
به‌قدری شلوغی به چشم می‌آمد که احساس می‌کردی حتی روی شاخه‌های درخت‌های داخل زندان و روی سقف توالت‌ها آدم‌ها نشسته‌اند، دارند وراجی می‌کنند. هر نقطه‌ای از زندان، حتی در نزدیک لجن‌زار کوچک پشت توالت‌ها، همیشه آدم‌هایی حضور داشتند. غروب‌ها که هوا رو به خنکی می‌رفت و شاخه‌های نارگیل‌ها شروع به رقصیدن می‌کردند، محوطهٔ زندان محیط خوبی برای قدم زدن می‌شد. بیش‌تر زندانی‌ها ترجیح می‌دادند از اتاق‌های‌شان که شبیه لانهٔ زنبورها بود بیرون بیایند.
Z
زندانْ تقابل بدن‌ها و گوشتِ تنِ آدم‌ها بود؛ اصطکاکِ نَفَس‌هایی که بوی دریا می‌دادند و بوی سفری مرگ‌آور. نزدیکِ چهارصد نفر در مساحتی کم‌تر از یک زمین فوتبال زندانی شده بودند، دلتا کاملاً شبیهِ قفس شیرهای گرسنه بود. در زندان فوکس هم تعداد زندانی‌ها به چهارصد نفر رسیده بود. فاصلهٔ بین ردیفِ اتاق‌ها و کُریدورها رودخانه‌ای بود از مردانی که بی‌هدف و به هر جهتی می‌رفتند و می‌آمدند. فضای زندان صحنهٔ مردمی قحطی‌زده بود که به شکلی کَرکننده پُرهیاهو بودند. هیچ‌کس دیگری را نمی‌شناخت. شهری بود که بوی طاعون به تکاپویش انداخته بود.
Z
در سرتاسر کمپ، جوی‌های فاضلابِ آشپزخانه و دست‌شویی‌ها جاری بودند و معجونی از کثافتِ گندیده به خوردِ گیاهان استوایی می‌دادند تا اطراف آن جوی‌ها از دو برابر قدِ طبیعی‌شان هم بلندتر شوند. بوی لجن سفرهٔ رنگینی ترتیب داده بود برای پشه‌های ریزودرشتی که در آسمان کوتاه آن جوی‌ها مرتب در حال گردش بودند. این‌جا دیگر کجا بود و این دیگر چه زندانی بود؟!
Z
خورشید در کُردستان مهربان‌ترین عنصر طبیعت بود. در همهٔ فصل‌های سال، در پای دامنهٔ کوه‌ها و تپه‌های زیبا، خورشید است که دلپذیرترین گرما را به طبیعت و پوست آدم‌ها می‌بخشد و خورشید است که همه انتظارش را می‌کشند و دل‌شان برایش تنگ می‌شود؛ و به همین خاطر است که وسط پرچم نقش بسته است. اما مانوسِ استوایی بی‌رحم‌ترین خورشید جهان را دارد. اگر فرصت پیدا کند همه‌چیز را می‌سوزاند. در نبودِ ابرها سلطان آسمان است.
Z
مأمور مانوسی متنی دربارهٔ مانوس و زندگی در جزیره برای‌مان خواند و دست‌آخر هم تهدید کرد که باید به قوانین آن‌جا احترام بگذاریم، وگرنه کارمان به دادگاه و زندان می‌کشد؛ تهدیدی آشکار در فضای چادری که به اندازهٔ جهنم گرم بود. ما کاملاً هاج‌وواج نگاه‌شان می‌کردیم. ذهنم نمی‌توانست هیچ تصوری از زندگی در جزیرهٔ مانوس خلق کند. به استرالیا آمده بودم و به‌یکباره سر از جزیره‌ای دورافتاده درآورده بودم که هیچ‌گاه در زندگیم نامش را نشنیده بودم.
Z
زندان‌بان هم حرف‌ها و شوخی‌هایش گل کرده بود و بلندبلند می‌خندید. او در فضایی آمیخته از توهین و خنده زندگی آینده‌اش را در آن جنگل تصور می‌کرد، این‌که با یکی از آن زن‌های لخت ازدواج می‌کند، چندین بچه پس می‌اندازد، کلبه‌اش را روی یکی از آن درختان بلند می‌سازد و مادروپدرش را به آن‌جا می‌آورد و با گوشت «کروکدیل» از آن‌ها پذیرایی می‌کند. طنزی احمقانه از ذهن یک انسان آموزش‌دیده، یک انسان اهلی‌شده، یک انسان شماره‌گذاری‌شده، یک زندان‌بان. با شنیدن این حرف‌ها همه بلندبلند می‌خندیدند و خودشان هم شیرین‌زبانی می‌کردند اما در واقع آن‌ها ترسیده بودند؛ ترسی که در زیر آن حجم از خنده پنهان شده بود.
Z
اتوبوس راه افتاد. دندان را از پنجره به بیرون پرت کردم. هوای بیرون بسیار جهنمی و گرم بود. در همان فاصلهٔ هواپیما تا اتوبوس، تمام بدنم خیس عرق شده بود. هوای شرجی و خفه‌کننده‌ای داشت که آدم را از خود بی‌خود می‌کرد. به‌قدری جنگلِ دو طرفِ جاده بکر بود و طوری درختانِ پهن‌برگ استوایی در هم تنیده بودند که تصورِ رد شدن از داخل‌شان سخت بود. یک تنوع گیاهی بی‌نظیر با درختانی که بسیاربسیار بلند بودند.
Z
همان‌طور که از پله‌های هواپیما پایین می‌آمدم، احساس کردم چیزی در دهانم دارد غلت می‌خورد، چیزی گِرد و سفت. با زبانم چرخاندمش و تُفش کردم توی دست‌هایم. دندانم بود. بلافاصله زبانم به حرکت درآمد، می‌خواستم بدانم که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. اتفاق بزرگی در دهانم افتاده بود. زبانم مرتب به حفرهٔ نرمی نوک می‌زد که روزگاری جای دندانِ سفت‌وسختی بود. میل عمیقی در من شکل گرفته بود که با سنگ خُردش کنم، گونه‌ای از پرخاشگری خارج از کنترل. و همین باعث شد که دندان را تا داخل اتوبوس حمل کنم. آیا مانوس جزیره‌ای منحوس و جهنمی بود؟
Z
یادم می‌آمد وقتی در روزنامه کار می‌کردم چه‌قدر از شنیدن خبر یک کودتا، یک انقلاب و یا حادثهٔ تروریستی هیجان‌زده می‌شدم، با حرارت دست‌به‌قلم می‌شدم و تحلیل‌های آن‌چنانی دست‌وپا می‌کردم. آن خبرنگارها هم دسته‌ای کرکس بودند که از بدن‌های ما تغذیه می‌کردند، معادله‌ای از قدرت.
Z
مرا سوار اتوبوس کردند. چند روز پیش درست در همین محلی که حالا ما داشتیم مثل بره‌های مطیع فرمان می‌بردیم و سوار اتوبوس می‌شدیم درگیری خونینی شده بود. پناهجویان لبنانی در برابر مأمورانی که می‌خواستند سوارشان کنند مقاومت کرده بودند و مأموران همه‌شان را لت‌وپار کرده بودند. دست‌وصورت چند نفر را خُرد کرده بودند و آن‌ها را روی آسفالت کشیده بودند و با همان بدن‌های زخمی و خون‌آلود به جزیرهٔ مانوس فرستاده بودند. مقاومت آن‌ها نمی‌توانست سیاستِ دولتِ تازه‌نَفَسی را که به قدرت رسیده بود تغییر دهد.
Z
پرستارها که رفتند، پسر زندان‌بان در حرکتی دیگر یک نخ سیگار از جیب شلوارک پلاستیکی‌اش بیرون آورد. این دیگر شعبده‌بازی بود. آن یک نخ سیگار تهدیدهای پرستارها و فکر کردن به پشه‌های استوایی را به حاشیه بُرد و همگی هیجان‌زده آن زندان‌بان کله‌گرد را تحسین کردند. او خوشحال بود، سال‌ها کار کردن در زندان‌های ایران به او کلک‌های زیادی آموخته بود.
Z
در قفس سوم اما سرمان برای لحظاتی گرم شد. بلافاصله چند پرستار با بروشورهایی که در دست‌شان بود و مترجم‌هایی که لباس‌های سبز پوشیده بودند، وارد آن‌جا شدند و از خطراتی حرف زدند که ممکن بود در جزیرهٔ مانوس سلامت ما را تهدید کنند؛ پشه‌های پابلند مالاریا و پشه‌های دیگری که به‌عمرم ندیده و نشناخته بودم و عکس‌های‌شان در بروشورها بود. ما برای آن پشه‌ها موجوداتی ناشناخته از سرزمین‌هایی ناشناخته بودیم؛ غریبه‌هایی که برای‌شان طعمه‌های ضعیف و خوبی بودیم. یکی از پرستارها که از همه خوشگل‌تر بود برای‌مان توضیح می‌داد و می‌گفت که آن‌جا باید از خودمان مراقبت کنیم. هر روز غروب قرص‌های ضدمالاریا بخوریم و به بدن‌هامان کِرِم‌های مخصوصی بمالیم که آن‌جا به‌مان می‌دادند.
Z
به قفس جدید رفتیم، با لباس‌هایی که دو برابر اندازه‌های‌مان بودند. تی‌شرت‌های پلاستیکیِ زردرنگ که بدن‌هامان در آن‌ها تحقیر می‌شدند. روی صندلی‌های سفیدی که آن‌جا بودند نشستیم و باز هم به دیوارهای فلزی نگاه کردیم.
Z
هر کس را که شماره‌اش را می‌خواندند نخست لُخت می‌کردند، با دستگاهی بدنش را تفتیش می‌کردند، و دست‌آخر هم دستی به مویش می‌کشیدند که مبادا چیزی درونش قایم کرده باشد. مرا هم لُخت کردند و تنها یک شورت به پایم ماند. تمام بدنم را زیرورو کردند، حتی زیربغل‌هایم را و دستی به تورفتگی‌های آن‌ها هم زدند. چه اهمیتی داشت حتی اگر شورتم را درمی‌آوردند. با آن دوربین تمام بدنم را دیده بودند. افسر عبوسی هم آن‌جا بود که به هر که مرحلهٔ تفتیش بدن را رد می‌کرد، یک دست لباس می‌داد بدون توجه به اندازه‌ها.
Z
بالاخره درِ آن قفس توری باز شد و به‌مان اجازه دادند به دست‌شویی برویم. دست‌شویی هم دوربین داشت. خیلی سخت می‌شد با وجود آن دوربینی که از بالا به تو خیره است کارت را بکنی. به این فکر می‌کردی که الآن چند چشم غریبه دارند تو را بر روی مانیتوری می‌پایند.
Z

حجم

۲۶۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۲۶۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان