بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان | صفحه ۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان

بریده‌هایی از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۲از ۱۶۰ رأی
۳٫۲
(۱۶۰)
تعقیب کردن خبرهای زندان سرگرمی ساده و بی‌دردسری بود. این نوع تغییرات اگر از جانب شخص منظم و اصول‌گرایی مثل نخست‌وزیر مشاهده می‌شد، خبرش با سرعتی باورنکردنی به همه‌جا می‌رسید. تابه‌حال هیچ‌کس نخست‌وزیر را در حال رفتن به دست‌شویی ندیده بود. سوژه‌ای بکر و نو در محیطی خسته‌کننده و عبوس پیش آمده بود. گویی نخست‌وزیر، با تمام دیسیپلینش، داخل یک اتوبوس در پشت چراغ‌قرمز و در میان مسافرانی کلافه شلوارش را پایین کشیده بود. کاری خلافِ عرف از یک شخصیت منضبط و اداری پیشِ چشم کسی همچون شیرزاد کافی بود تا تئاتری از لودگی و هرزگی شکل بگیرد.
Z
برای مسئولان ژنراتور این یک امر بدیهی بود که تنها با فشار دادنِ یک دکمه چه‌قدر راحت می‌توانند زندانی‌ها را تحت کنترل اراده‌شان داشته باشند. همه‌چیز به مغز مکانیکی و سیم‌های ژنراتوری مربوط بود که کسی نمی‌دانست در کجای زندان و یا جزیره نصب شده است. سیستمِ حاکم بر زندان، یا به گفتهٔ افسرها «بالایی‌ها»، خیلی هوشمندانه بر ژنراتور و متعاقبش بر ذهن زندانی‌ها فرمان می‌راندند. آن‌ها دقیقاً می‌دانستند که در چه اوقاتی از شبانه‌روز کلید را بزنند و درست در لحظاتی که تحمل زندانیان در آستانهٔ تمام شدن بود و هر لحظه ممکن بود درگیری جدی میان‌شان روی دهد، جریان برق و آب را برقرار کنند، یک نوع شُل‌وسفت کردن که زندان را تا مرز انفجار می‌بُرد و آن‌گاه به‌یکباره تعادل دوباره برقرار می‌شد. در این بین، افسرها با بی‌سیم‌های‌شان مرتب در حال گزارش دادن به بالایی‌ها بودند و آن شخص یا اشخاص، تصمیم نهایی را می‌گرفتند که چه وقت برق و آب را وصل کنند.
Z
تمیزکاری در کم‌تر از یک ساعت بیهودگیش را نشان می‌داد. دست‌شویی‌ها با آن کف سیمانی پُرچاله‌شان اساساً برای جذب کثافت مناسب بودند و مقرر بود که همیشه در آن وضعیت بمانند. این تنها یک نمایش بود تا گفته شود کسانی هستند که همیشه دست‌شویی‌ها را تمیز می‌کنند.
Z
پاپوها، در حین کار آن‌قدر ترسیده رفتار می‌کردند که مثلاً اگر یکی از آن‌ها بعد از کُلی زحمت تمامِ کف دست‌شویی را کف زده بود و حالا وقت آن بود که روی آن را آب بپاشد و در همین موقع زندانی بی‌ملاحظه‌ای می‌خواست وارد دست‌شویی شود، قدرت این را نداشت که از او بخواهد تا چند لحظه صبر کند. در این موقعیت‌ها فقط سکوت می‌کردند و منتظر می‌ماندند تا شعور و وجدان زندانی تصمیم بگیرد، که معمولاً نتیجه نمی‌داد. اما از طرفی همین پاپوهای مومجعد که برای ساعت‌ها در سکوتِ کامل به کار تمیزکاری مشغول بودند، در فضای پشت حصارها به گونه‌ای اعجاب‌آور شادوشنگول بودند. بارها در فضای بین زندان فوکس و دلتا و زمان استراحت یک‌ساعته‌ای که ظهرها داشتند پیش می‌آمد که بلند قهقهه می‌زدند و با دسته‌های جارو دنبال همدیگر می‌دویدند.
Z
همیشه در نگاه این پاپوهای جوان ترسی از زندانی‌ها وجود داشت. این ترس، که بعداً مشخص شد علتش به استرالیایی‌ها مربوط می‌شود، آن‌ها را به سکوت واداشته بود. استرالیایی‌ها به آن‌ها گوشزد کرده بودند که این زندانی که قرار است شما آشغال‌هایش را جمع کنید محل نگه‌داری زندانی‌های خطرناک و تروریستی است که هر لحظه ممکن است دست به کارهای خطرناکی بزنند و به شما حمله کنند. این‌ها زندانی‌هایی تبعیدی هستند که بهتر است با آن‌ها دم‌خور نشوید. همین دو جمله کافی است تا رفتار هر کسی را که تجربهٔ چندانی از برخورد با مردانی که از نیم‌کرهٔ دیگری از زمین آمده‌اند نداشته باشد در فضایی از ترس شکل دهد. این شکل از معرفی، قبل از هر چیزی، ذهنیتی را در آن‌ها شکل داده بود که شاید سال‌ها طول می‌کشید تا خلافش را بفهمند. این یک نوع تصویر یا ذهنیت ازپیش‌آماده‌شده بود که بر ذهن آن‌ها تحمیل می‌شد. درست چیزی شبیه به تصویری که استرالیایی‌ها، قبل از این‌که پناهنده‌ها را به مانوس تبعید کنند، از مردم محلی ساخته بودند؛ تصویری که بخش عمدهٔ آن با مفاهیم توحش و خشونت و آدم‌خواری پیوند خورده بود.
Z
دوش‌های حمام در دیوارها به شکل سوراخی تعبیه شده بودند، جوری که توالت و حمام با هم در یک اتاقک قرار داشتند. بر کفِ زمین جوی کثیفی روان بود که کثافت‌های حمام‌ها را به کناری‌شان منتقل می‌کرد. در این جوی کثیف گاهی کپه‌هایی از موی تازه‌تراشیده‌شده مسیر را بند می‌آوردند. این اتفاق زمانی رخ می‌داد که بعد از تشکیل صفی طولانی به زندانی‌ها تیغ‌هایی دسته‌آبی می‌دادند. آن‌ها، به بهانهٔ این‌که اگر تیغ در دسترس زندانی‌ها باشد تمایل بیش‌تری به خودکشی و یا خودزنی پیدا می‌کنند، ماهی یک‌بار بیش‌تر تیغ‌ها را عوض نمی‌کردند. در طول آن یک ماه هیکل زندانی‌ها پُرِ مو می‌شد. ده‌ها زندانی با ریش بلند در صف غذاخوری یا دست‌شویی در هم می‌لولیدند. با شکستن تیغ، زندانی مجبور می‌شد یا از تیغ دوستش استفاده کند یا این‌که هفته‌ها انتظار بکشد، آن هم به شرطی که صفِ تیغ را از دست ندهد چون این صف‌ها ناگهانی شکل می‌گرفت و کم‌تر از یک ساعت ناپدید می‌شد و احتمال این‌که تیغ به همه نرسد زیاد بود. صفِ تیغ جنجالی‌ترین و شلوغ‌ترین صف زندان می‌شد
Z
این هدف اصلی سیستمِ حاکم بر زندان بود: بازگشتِ زندانی به سرزمینی که از آن‌جا آمده بود. گویی قدرتِ حصارها تنها زمانی می‌توانست زندانی را از پا دربیاورد که با آدم‌ها دست‌به‌یکی می‌کرد: شکنجهٔ زندانی به وسیلهٔ زندانی‌های دیگر؛ و این جزئی از روح زندان است. شاید اگر دست‌شویی‌ها طوری طراحی شده بودند که ادرار تا مچ پاها بالا نمی‌آمد، اتفاق آن شب هرگز رخ نمی‌داد و متعاقب آن احساس ناخوشایندی بین ما دو نفر شکل نمی‌گرفت.
Z
هربار که ما همدیگر را می‌دیدیم این احساس ناخوشایند تکرار می‌شد. چندین‌بار سعی کردم که به او نزدیک شوم و مستقیماً به چشمانش نگاه کنم و بگویم «برادر، از نظر من هیچ اشکالی نداشت که تو توی بوته‌ها ادرار کردی. توالت‌ها آن‌قدر کثیف‌اند که تو مجبور شدی بیرون خودت را تخلیه کنی.» و یا حتی پا را فراتر بگذارم و به‌دروغ بگویم «از دست‌شویی‌های کثیفِ این‌جا متنفرم و من هم گاهی اوقات روی زمین ادرار می‌کنم.» اما این نوع دیالوگ‌ها خیلی صریح بودند و برای اتفاقی که بین ما افتاده بود آشکارا ناقص بودند و حتی درجهٔ شرم را بیش‌تر می‌کردند. به‌نوعی اعتراف یا مُهر تأیید بودند و به همین خاطر هربار منصرف می‌شدم و ترجیح می‌دادم این احساس ناخوشایند را تحمل کنم. نکتهٔ دیگر این بود که او بیش‌تر از من خجالت می‌کشید و این در کنترل من نبود، او آشکارا در مقابل من احساس ضعف و شرم داشت. خدا می‌داند با هربار دیدنِ من چه آشوبی در ذهنش بر پا می‌شد. شاید او هم سعی کرده بود با من صحبت کند و دلایل زیادی برای توجیه آن اتفاق تراشیده بود، اما هر چه بود هیچ‌گاه پیش نیامد که دو نفرمان قدرت پیدا کنیم تا این احساس ناخوشایند را به طریقی از بین ببریم، یا با احساس خوشایندی جایگزینش کنیم.
Z
این سبکِ ادرار کردن، ادرار کردن در یک شبِ تاریک و در میان طبیعت و آن هم در مختصات زندانی شلوغ با دست‌شویی‌هایی کثیف، خودش می‌توانست یک موهبت باشد، حس خوشی از آزادی و درعین‌حال دلهره، ترکیبی از حس رهاشدگی و تخلیه. بخشی از این احساسِ کوچکِ رهاشدگی مربوط می‌شد به خودِ ادرار کردن که همیشه احساس خوشایندی در پی دارد و بخشی از آن مربوط می‌شد به زندانی که آدم ناچار بود در محیطی خودش را تخلیه کند که دچار زحمت زیادی می‌شد و ادرار کردن روی بوته‌ها هیچ زحمتی نداشت جز به کار انداختن ماهیچه‌های گردن و اندکی فرزی و دقت. این احساسِ خوشِ آزادی فقط در شرایطی فرد را شادوشنگول روانهٔ تخت‌خوابش می‌کرد که در این فاصله کسی به‌یکباره از پشت اتاقک‌ها ظاهر نشود و یا فرد به‌یکباره متوجه نشود که چشمان افسری از دل تاریکی به او زُل زده است.
Z
چند متر آن طرف‌تر مجموعهٔ توالت‌ها با سقف‌های شیروانی بود، درست‌تر بگویم اتاقک‌های پیش‌ساخته‌ای چوبی بودند که از سال‌های خیلی دور آن‌جا رها شده بودند. مجموعه‌ای از شاید ده اتاقک که چندتای‌شان در نداشتند یا بخش‌هایی‌شان در گذر سال‌ها پوسیده شده و مکان مغذی و مرطوبی برای رشد جلبک‌ها شده بودند، تا جایی که رنگ آن‌ها به سبزی گراییده بود. کف‌شان طوری شکل گرفته بود که همیشه پُر از ادرار بود و تا مچ پاها بالا می‌آمد. این توالت‌ها به‌حدی کثیف بودند که تا شعاع چندمتری‌شان توالت به حساب می‌آمد چون آبِ چرکین در بافت زمین اطراف نفوذ کرده و محل رشد انواع بوته‌ها شده بود و کسی که می‌خواست وارد آن‌جا شود، بایست اول از بین انبوه علف‌هایی که تا کمر آدم بالا می‌آمدند رد می‌شد. چندین‌بار در انتهای شب دیده بودم بعضی از زندانی‌هایی که اتاق‌های‌شان در جوار آن‌جا بود در میانِ این علف‌های هرز ادرار می‌کنند.
Z
در استوا، جای نیش یا گازِ بعضی از پشه‌ها برای هفته‌ها می‌خارد، و ناخن‌ها بی‌اراده تمام پوستِ محل گازِ پشه را شخم می‌زنند. شخم زدن‌ها گاهی آن‌قدر ادامه پیدا می‌کنند که دیگر چیزی از پوست نمانَد و زخمی سطحی نمایان شود. زخم‌ها خود دردسر بزرگ‌تری از یک خارش کلافه‌کننده‌اند، چون رطوبت و گرمای هوا می‌توانند هر زخم کوچکی را به یک تودهٔ عفونتِ چرکین تبدیل کنند. عجیب این‌که پس از خوب شدن هر زخمی جای سیاهی از آن برای همیشه باقی می‌ماند، زخم هر چه عمیق‌تر باشد ردش سیاه‌تر و پایدارتر بر روی بدن خودنمایی می‌کند: رنج‌هایی بزرگ و یادگاری‌هایی کوچک و سیاه. هنوز هم چندتا از آن یادگاری‌های سیاه و زیبا و دوست‌داشتی با خودم دارم، درست روی قوزک پا و گودی کمرم.
Z
بوی نَفَس و عرقِ گندیدهٔ مردان پشمالویی که چسبیده به هم می‌خوابیدند از فاضلابِ بیرون تونل مشمئزکننده‌تر بود. این بوی مُردار سگ گاهی با بوی بد دیگری می‌آمیخت، بوی کسی که اشتهای سیری‌ناپذیری برای اغفال بچه‌سال‌ها داشت. غروب که می‌شد، سراغ طعمه‌هایی می‌رفت که از روزهای قبل در صف غذا یا دست‌شویی شناسایی کرده بود. با هزار ترفندِ خاص خودش آن‌ها را به انتهای تونلِ پی و روی تختش که با ملحفه‌ای آبی پوشانده شده بود می‌کشاند... شاید کسان دیگری همراهیش می‌کردند، اما همیشه او از پیش محکوم بود و سرزنش می‌شد: گاوِ پیشانی‌سفید.
Z
تحولات ماه‌های آینده به همه ثابت کرد که جشن‌ها و شادی‌های دروغین، به مناسبت‌های دروغین در برابر قدرت زندان و تنهایی و ناامیدی کاری از پیش نمی‌برد. باید راهی برای درک تنهایی و زندگی در تنهایی پیدا کرد و این چیزی بود که حتی میثم، پسر محبوب آن روزهای زندان مانوس، را روزبه‌روز منزوی‌تر و شکسته‌تر کرد. هنوز برای درک خشونت و سختی زندان بسیار زود بود.
Z
مانوسی‌ها یکدیگر را «پاپو» صدا می‌زدند به معنی «آقا»،
Z
برای کسی که همیشه بیتل‌نات مصرف می‌کند، قرمزی دندان‌ها دائمی است، به همین خاطر دندان‌های قرمز جزئی از طبیعت، فرهنگ، و هویت مانوسی‌هاست. اولین‌باری که در جمع‌شان نشستم، احساس کردم در محاصرهٔ گروهی آدم‌خوار هستم، تصویری که آن را از جزیرهٔ کریسمس با خودم آورده بودم، چیزی که استرالیا آن را در ذهن همهٔ زندانی‌ها تزریق کرده بود.
Z
بیتل‌نات مادهٔ گیاهی مخدری بود که مردم محلی از درختی به همین نام می‌کَندند و می‌جویدند و آن را بدون هیچ ملاحظه‌ای روی زمین تُف می‌کردند. این‌که می‌گویم بدون هیچ ملاحظه‌ای، چون برای‌شان تفاوتی نداشت که آن را روی چمن تُف می‌کنند یا در سطل‌آشغال و یا روی کفِ سیمانیِ یک محیط شبه‌اداری. این یک فرهنگ بود. بیتل‌نات به اندازهٔ یک گوجه‌سبز است: آن را زیر دندان له می‌کنند، مادهٔ داخلش را می‌جوند، و در چند مرحله با همهٔ مخلفات روی زمین تُفش می‌کنند. در این فرآیند، به شکل شگفت‌آوری همه‌چیز رنگ خون می‌گیرد. پوستهٔ بیتل‌نات را در همان مرحلهٔ اول باعجله تُف می‌کنند، بعد، پس از چند دقیقه جویدنِ هسته‌اش آن را هم همراه بزاق تُف می‌کنند.
Z
تفاوت افسران محلی با استرالیایی‌ها حتی در رنگ یونیفُرم‌ها هم جلوه پیدا کرده بود: ذهنیت حاکم این را تحمیل کرده بود، یک پیام برای همه، این‌که حواس‌تان باشد محلی‌ها در این زندان هیچ‌کاره‌اند. آن‌ها تنها دستور می‌گیرند و اجرا می‌کنند و این چیزی بود که رابطهٔ بین سه عنصر اصلی زندان، یعنی زندانی‌ها و محلی‌ها و استرالیایی‌ها، را شکل داده بود.
Z
طبق قراردادی که دولت پاپوآ گینهٔ نو و ادارهٔ مهاجرت استرالیا داشتند، بایستی بسیاری از مردم محلی استخدام می‌شدند و به‌نوعی این یک اجبار بود. سیستمِ حاکم بر زندان موظف بود مردان و زنانی را به کار بگیرد که تا پیش از آن جزء آزادترین انسان‌ها بودند، که بوی جنگل می‌دادند و تن‌های‌شان طعم ماهی، میوه‌چین‌هایی که با ساق‌های قدرتمند از بلندترین و وحشی‌ترین درختان استوا بالا رفته بودند و پاهای‌شان ماسه‌هایی را لمس کرده بودند که بنی‌بشری نزدیک‌شان هم نشده بود. آن‌ها تفاوت فاحشی با افسرهای استرالیایی و نیوزلندی داشتند و این چیزی بود که به نظر می‌رسید شرکت جی‌فوراِس و ادارهٔ مهاجرت را مجاب کرده بود تا در نوع کاری که به آن‌ها می‌دهند هم تفاوت قایل شوند. تمام آن‌ها بلااستثنا در پایین‌ترین رده‌های سازمانی به کار گرفته شده بودند. هر افسر گینه‌ای در طول ساعاتی که در زندان بود کارش در این خلاصه شده بود که تنهاوتنها دستورات استرالیایی‌ها را بدون هیچ‌گونه فکر و تعللی اجرا کند.
Z
بیش‌تر جی‌فوراِس‌ها ــ ما در زندان آن‌ها را به نام شرکت‌شان خطاب می‌کردیم ــ زندان‌بان‌هایی کارکُشته بودند و بیش‌تر عمرشان را در زندان‌های داخل استرالیا با مجرمان و تبهکاران حرفه‌ای گذرانده بودند. به جُرم و دادگاه و زندان و خشونت و درگیری فیزیکی و چاقوکشی عادت داشتند و مطمئناً پناهنده‌های زندانی را، که خیلی از آن‌ها در زندگی‌شان رنگ خون هم ندیده بودند، از ورای هزاران هزار تصویر خون‌آلود ورانداز می‌کردند.
Z
جی‌فوراِس سازمانی امنیتی بود که مسئولیت تأمین امنیت زندان را بر عهده داشت.
Z

حجم

۲۶۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۲۶۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان