بریدههایی از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان
۳٫۲
(۱۶۰)
رابطهٔ مادران و پسران کُرد با رابطهٔ مادران و پسران در هر جا و فرهنگ دیگری فرق میکند: رابطهای عمیق، پیچیده، و حتی غیرقابلفهم برای خود کُردها، چه برسد به کسانی که کُرد نیستند.
Mary gholami
صدای گلوله یعنی صدای مرگ...
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
انسان با درد متولد میشود…
انسان با درد زندگی میکند…
انسان با درد میمیرد...
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
برای بقا باید حیوان بود
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
«خدایا، خودت یه جای خوب ببرمون، بوس بوس.»
Mary gholami
خورشید در کُردستان مهربانترین عنصر طبیعت بود. در همهٔ فصلهای سال، در پای دامنهٔ کوهها و تپههای زیبا، خورشید است که دلپذیرترین گرما را به طبیعت و پوست آدمها میبخشد و خورشید است که همه انتظارش را میکشند و دلشان برایش تنگ میشود؛ و به همین خاطر است که وسط پرچم نقش بسته است.
Royaa
حقیقت هم همین بود. سیستم به کسانی که زودتر وارد غذاخوری میشدند غذاهای مرغوبتری میداد و حتی گاهی دانهای میوه، اما به کسانی که در انتها بودند چیزی بهجز آشغال نمیرسید: یک قانون نانوشتهٔ ساده
magi
صدای قهرمان میآمد. از دور ناله میکرد. نالههایی مردانه که بر سرِ زندان کوبیده میشد. چوکا ترسید. ساکت شد. دیگر فقط صدای قهرمان میآمد. چادر و تمام مردانش برای لحظهای ساکت شدند. هیچکس آنجا نبود. تنهاوتنها نالهٔ قهرمان بود. چوکا از روی نوک بلندترین درخت نارگیل زندان به سویش پرواز کرد. چوکا مینالید... قهرمان مینالید... صدای پرنده و صدای مرد با هم یکی شده بود... نالهٔ طبیعت... نالهٔ انسان... خبر این بود: «غول مهربان» را کُشتند.
Z
کُردها را خوب میشناسم، رابطهٔ مادران و پسران کُرد با رابطهٔ مادران و پسران در هر جا و فرهنگ دیگری فرق میکند: رابطهای عمیق، پیچیده، و حتی غیرقابلفهم برای خود کُردها، چه برسد به کسانی که کُرد نیستند.
وقتی پسری مادرش را صدا میزند، اتفاقی بزرگ در هستی در حال رخ دادن است. این رابطه کاملاً فرق میکند با رابطهای که مادرانِ کُرد با دخترانشان دارند. اعتراف میکنم که برای من هم غیرقابلدرک است. اما همانطور که خونِ درون رگهایم را حس میکنم، رابطه با مادر را هم حس میکنم. این اتفاق را هم میتوان عمیقاً فهمید، و هم میتوان هیچ از آن سر درنیاورد. اما حتم دارم جنگ و پیامدهای جنگ و زبانههای جنگ، در شکلگیری این حس نافهمیدنی اما درعینحال کاملاً فهمیدنی، نقشی عمیق داشتهاند. در این زندانِ دور و در این جزیره و در این جنگل و در این شب، چه کسی مادرش را صدا زد؟
Z
اولین تصاویری که از بچگیام به خاطر دارم عبور وحشیانهٔ هواپیماهای جنگی از آسمان دهکدهٔ درون جنگل بلوط است، و ترسی که تا مغز استخوان عمیق بود... خدایا، زمانی که آژیرها به صدا درمیآمدند، در کنار غرش هواپیماها و تانکها، زنها چه تماشاییاند... من بارها در خیالم مرگ مردمانی را تصور کردهام بر اثر برخورد بمبهای چندصدتُنی بر روی خانهای که در آن متولد شدهاند. حجمی از اجسام و دود و گردوغبار و امواج و گرما و شرارههای رنگین به مرکز مغز برخورد میکند. تازه این بیدردترین و بهترین نوع مرگ محسوب میشود. برای خودم هم گاهی لذتبخش است و در ذهنم بارها در این تصویر نابود شدهام.
Z
در دههٔ ۱۹۵۰ نیروی دریاییِ ارتش استرالیا قطعهزمین بزرگی را که آن موقع جنگل انبوهی بوده است تصرف میکند، جنگل را نابود میکند و پادگانی بزرگ جایش میسازد. زندان اُسکار پیش از این زمینِ بازیِ سربازهای نیروی دریایی ارتش بوده است. به نظر میرسید این اتاقها طی یکی دو روز با عجله و با شرکت چندده سرباز ساخته شده باشند. این اتاقها بیشتر شبیهِ لانهٔ مورچهها بودند چون، بهجز چهار اتاق اصلی، چند اتاق دیگر ناشیانه در قسمتهای دیگر بنا ساخته شده بودند، چند اتاق با درهای تنگ چوبی و فضایی به اندازهٔ خوابیدنِ یک انسان با قدی متوسط؛ تابوتهایی که عمودی در دیوارها تعبیه شده بودند، بدون پنجره و بدون ارتفاعی که لازمهٔ تعریف یک اتاق معمولی است. این چند اتاق گویی رازهایی با خودشان داشتند و با قفلی محکم بسته شده بودند و خاطراتی تلخ درونشان برای همیشه دفن شده بود و آخرین نفری که درِ آنها را قفل کرده بود، کلیدش را تا جایی که دستها توان داشتند به پشت حصارها و به درون اقیانوسی پرتاب کرده بود که هنوز هم ناآرام بود.
Z
اشتیاقی که در صف برای خوردن قرصهای زردرنگ احساس میشد مخلوطی از ترس و حماقت بود: ترس از پشهای که عاشق خون انسان است و متعاقب آن ترسی بزرگتر، یعنی ترس از مُردن، و حماقتشان در اعتماد به آن پرستارهای حقوقبگیر و سیستمِ حاکم بر زندان. گویی زندانیها بایستی از ترسِ مرگ خیلی معصومانه به قرصها و پرستارها اعتماد کنند. این اشتیاق و اعتماد برای کسانی که ابتدای صف بودند با غروری کاذب در هم میآمیخت. آنها با شتاب و عجله بطری آب را از دست پاپو میگرفتند و قرصها را میبلعیدند، آنگاه فخرفروشانه از جمعیت جدا میشدند و همانطور که دور میشدند، به پشتسرشان و زندانیهایی که منتظر بودند مغرورانه نگاه میکردند.
Z
پشهٔ زشت مالاریا، با ساختاری تشکیلشده از پاهایی شل و بلند و کلهای که معلوم نیست چهطور آنهمه اندام کجومعوج و بلند را هدایت میکند، یک تهدید بالقوه و همیشگی بود. هر لحظه ممکن بود زندانیای را هفتهها روی تختش اسیر کند.
هر روز غروب چندین پرستار با لباس نارنجی و جعبههای قرصی زردرنگ وارد محوطه میشدند و بلافاصله صفی بلند در برابر اتاقکِ نزدیکِ درِ اصلیِ زندان تشکیل میشد؛ تقلاهایی بیهوده برای مقابله با پشههای مالاریا، این موجوداتِ قاتل، ترسناک، و بیاندازه موذی. بیهوده چون اساساً این یک بازی بود و این صفاتی که گفتم همه از دهان پرستارها در زندان پخش میشد. سیستمِ حاکم بر زندان خطر پشههای مالاریا را بهقدری بزرگ کرده بود که زندانیهای ازهمهجابیخبر از ترس مجبور بودند در صفی طولانی بایستند و قرصهایی را بخورند که نظیر آنها را در روستاها به گاوهایی میدادند که از شدت پُرخوری باد کرده بودند
Z
در فرودگاه تهران هر چه فکر میکردم نمیدانستم چه با خود از ایران ببرم. واقعاً هم چیز باارزشی نداشتم. سهم من از سی سال زندگی و دوندگی در ایران هیچ بود. چه میتوانستم بیاورم جز یک کتاب شعر.
Z
با نگاه کردن به گذشتهام احساس ناامیدی عمیقی میکردم. گویی گذشتهام جهنمی بود و من از آن فرار کرده بودم و حتی حاضر نبودم برای یک ثانیه به آن فکر کنم. فکر بازگشتن به ایران و یا زندگیِ پُر از آوارگی و گرسنگی در اندونزی به من شجاعتِ پیشرَوی میداد.
سربازی بودم که مجبور است بین اسارتی سخت و عبور از یک میدان مین یکی را انتخاب کند. این راهی بود بیبازگشت.
Z
بارها تا نزدیکی انقلابها و طغیانهای درونیِ بزرگ پیش رفتم، اما هربار چیزی از جنس ترس با پوششی از افکار صلحطلبانه مانعم شد
کاربر ۳۶۳۱۵۳۹
در ناخودآگاه و در اعماق وجود و ذهنم و هر آنچه مرا شکل داده بود، در پی نیرو یا رگهای از خداباوری یا نوعی نیروی ماورایی میگشتم. اما هیچچیز دستم را نگرفت. برای لحظاتی در عمیقترین جای وجودم دست به جستوجویی بزرگ زدم تا بلکه چیزی خداگونه بیابم و به آن چنگ بزنم، اما هیچ نیافتم جز خودم و یک احساس پوچی بزرگ و خوشایند. احساسی ناب از جنس بیهودگی؛
shahin
اما، هر اتفاقی که بیفتد، همیشه در دل تاریکی و در اوج سرخوردگی میتوان دل به امیدی هر چند کوچک بست
رها
در تمام تصاویرم از جنگ حتی یک مرد هم وجود ندارد؛ تنها بچهها و زنها به چشم میخورند.
shia
اما انسان گمان میکند که همیشه این اتفاقاتِ مرگبار فقط برای دیگران میافتد و در آن شرایط باور به مرگ و نزدیکی به آن دشوار است؛ گمان میکند که همیشه مرگِ خودش با دیگران متفاوت است.
هلیا طارمی
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان