بریدههایی از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان
۳٫۲
(۱۶۰)
زمین آنجا پُر بود از گلهای قدکوتاهی که حضور آدم را میفهمیدند: این گلهای پرهپره اگر دست آدم طرفشان میرفت، کاملاً قفل میشدند و به همین خاطر بهشان گلهای «قهرکن» میگفتند. همیشه با آنها بازی میکردم. وقتی دستم را به طرفشان میبردم اخم میکردند و در خود فرومیرفتند، اما لحظاتی بعد آرامآرام پرههایشان را از هم باز میکردند؛ دوباره سربهسرشان میگذاشتم و باز هم مدتی در خود جمع میشدند. شبیهشان را در زندگیم ندیده بودم: وقتی آواز میخواندم، احساس میکردم آنها میفهمند که اتفاق خاصی در هستی افتاده است، آرامآرام تکان میخوردند و سرشان را بالا میگرفتند.
طبیعتِ مانوس، با آنهمه تنوع، تحتتأثیر مهتابش بود...
ماه مانوس، برخلاف خورشیدِ سوزانش، مهربانترین عنصر طبیعت بود... وقتی کامل میشد، همچون یک نقاش آبرنگکار، لایههای ضخیم ابر را استادانه رنگآمیزی میکرد: انواع رنگهای سحرآمیز زرد و نارنجی و قرمز ارمغان هر شبش بود.
Moon
دیگران با دیدن پنگوئنِ ضعیف و ترسو احساس قدرتی کاذب میکردند و این خصوصیت انسانهای ضعیف است. در فروپاشی و نابودی و سقوطِ دیگران، همیشه رگههایی نیرومند و آشکار برای شادی وجود دارد.
Moon
عقاب بودم، در اوج پرواز میکردم و رودی که در پیام بود هوس بالهایم را داشت. بالاوبالاتر میآمد و من هم پرواز میکردم به سوی آسمانها.
مائده
در زندان از هر که سؤالی میکردی، جواب میداد «رئیس گفته.» و وقتی یک زندانیِ سمج پیاش را میگرفت و رئیسِ آن که را گفته بود «رئیس گفته» پیدا میکرد و یقهاش را میگرفت، او هم میگفت «رئیس گفته.» و این یک تلاش بیهوده بود. همهٔ قوانین و مقررات و سؤالات پیرامونشان به رئیس میرسید. اعجابآور آنکه رئیس هم میگفت «رئیس گفته.» خطی طولانی و رو به بالا؛ سلسلهمراتبی که به قدرت ربط داشت. یک رئیس زیردستِ رئیسی دیگر بود و آن رئیس هم زیردست رئیسی دیگر و این خط را اگر پی میگرفتی، به هزاران رئیس میرسیدی که همهشان میگفتند «رئیس گفته.» هر چه از مدت زندان میگذشت، قدرتِ رئیس مخربتر و خشنتر میشد و از طرفی تصورش دور و دورتر،
Mahdi Hoseinirad
هر زندانی، علاوهبر رنج حاصل از سیطرهٔ حصارهای زندان، در منتهای ناامیدی و بیانگیزگی، زندان روحیِ کوچکتری را برای خودش ساخته بود.
Mahdi Hoseinirad
آنجا جنگلِ آدمهایی بود که به گونهای عجیب دستهدسته شده بودند.
Mahdi Hoseinirad
خیلی متفاوت است که سِیلی بهاری تنها خانهٔ تو را با خود ببرد با اینکه خانهٔ همه را نابود کند.
Mahdi Hoseinirad
دیگران با دیدن پنگوئنِ ضعیف و ترسو احساس قدرتی کاذب میکردند و این خصوصیت انسانهای ضعیف است. در فروپاشی و نابودی و سقوطِ دیگران، همیشه رگههایی نیرومند و آشکار برای شادی وجود دارد.
MasihReyhani
هر لگد یا مشتی شاید مساوی بود با بوسهای محبتآمیز یا کلمهای که بهترین دوستان معمولاً در اوقات خوش به همدیگر تحویل میدهند.
shayan
بیشک ما میمُردیم، مانند همهٔ مُردنهای پوچ دیگر. مرگ، با اینکه عظمتی به اندازهٔ خودِ زندگی دارد، بسیار ساده اتفاق میافتد: پوچ و بیهوده؛ درست مثل خودِ زندگی. اشتباه است اگر خیال کنیم مُردن ما با مُردن میلیاردها انسان دیگری که تابهحال مُردهاند و از این پس نیز خواهند مُرد خیلی متفاوت است. نه، مرگ یک حادثهٔ ساده است و همهٔ مرگها پوچ و بیهودهاند.
shayan
محکوم بودم به جنگیدن با موجها و به پایان بردن مسیری که بخشی از سرنوشتم شده بود. با نگاه کردن به گذشتهام احساس ناامیدی عمیقی میکردم. گویی گذشتهام جهنمی بود و من از آن فرار کرده بودم و حتی حاضر نبودم برای یک ثانیه به آن فکر کنم. فکر بازگشتن به ایران و یا زندگیِ پُر از آوارگی و گرسنگی در اندونزی به من شجاعتِ پیشرَوی میداد.
shayan
شجاعت پیوند عمیقی با حماقت دارد. جنگ با موجها و ادامهٔ سفر بدون داشتن نشانههایی از حماقت ممکن نبود. چندبار فرصت پیش آمده بود که تسلیم و منصرف شوم، اما هربار به کمک رگههای حماقتِ درونم به پیش میرفتم. درکِ خطر خودش عامل بزرگی است برای خطر نکردن، و من مجبور بودم به حماقتم میدان بدهم تا به خطر فکر نکنم.
shayan
شجاعت پیوند عمیقی با حماقت دارد. جنگ با موجها و ادامهٔ سفر بدون داشتن نشانههایی از حماقت ممکن نبود. چندبار فرصت پیش آمده بود که تسلیم و منصرف شوم، اما هربار به کمک رگههای حماقتِ درونم به پیش میرفتم. درکِ خطر خودش عامل بزرگی است برای خطر نکردن، و من مجبور بودم به حماقتم میدان بدهم تا به خطر فکر نکنم.
shayan
جنگ هم پدیدهٔ پیشبینیناپذیر و عجیبی است. ناگهان شروع میشود و ناگهان تمام.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
مردم همیشه علاقه دارند پشتسر رهبرانِ ضعیف جمع شوند و حرکت کنند
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
عشق از حلنشدهترین موارد زندگیام میتواند باشد.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
و زندگی چهقدر تلخ است
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
زندگیترین زندگی تنهایی است
Mary gholami
شجاعت پیوند عمیقی با حماقت دارد. جنگ با موجها و ادامهٔ سفر بدون داشتن نشانههایی از حماقت ممکن نبود. چندبار فرصت پیش آمده بود که تسلیم و منصرف شوم، اما هربار به کمک رگههای حماقتِ درونم به پیش میرفتم. درکِ خطر خودش عامل بزرگی است برای خطر نکردن، و من مجبور بودم به حماقتم میدان بدهم تا به خطر فکر نکنم.
این را هم میدانم که شجاعت پیوند عمیقتری با ناامیدی دارد. انسان هر چهقدر ناامیدتر باشد، بیشتر قدرت انجام دادن کارهای خطرناک را دارد
توکتم
غالباً ندانستن حقیقت آرامش خاطرِ بزرگی است. فهمیدن و پی بردن به حقیقت، در هر سطح و در هر جایگاهی، ترس یا اضطرابی در نهانِ آدم برمیانگیزد. ماه و روشنایی جادوییاش مرا با حقیقتِ گمگشتگی روبهرو میکرد، بااینحال همین حضور ماه روی دیگری هم داشت و آن هم نوعی آرامش کاذب در زیر پوستی از ترس بود.
حقیقتْ یک تناقض و یک معجون آشفته از ترس و آرامش و اضطراب در درون آدم میآفریند. با رفتنِ ماه، احساس ظلمت و تاریکی میکردم؛ با بودنِ ماه، صدای موجها و بزرگی اقیانوس کمتر ترسناک بود. چراغی نورانی آن بالا بود، در دل آسمان، کُرهای نورانی مراقبم بود. اما با رفتنش همهجا تاریکِ تاریک بود و دریا و موجها نزدیکتر و جسورتر بودند.
Mohammad
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان