بریدههایی از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان
۳٫۲
(۱۶۰)
رمانِ هیچ دوستی بهجز کوهستان، نوشتهٔ بهروز بوچانی، تجربهای تکاندهنده است که شاید در مرزِ باریکِ میان رمان و ادبیات غیرداستانی حرکت میکند. کتاب، علاوهبر قصهٔ اُدیسهوارش، سفری است به برزخ؛ برآمده از واقعیتِ زیستی نویسنده. شاید برای همین است که رسانهها و نویسندگان جهان، بسیار دربارهٔ این کتاب اظهارنظر کردهاند. نسخهٔ انگلیسیِ این کتاب، به ترجمهٔ امید توفیقیان و تلاشهای او منتشر شده است.
Z
وقتی وارد زندان شدیم،
به جای اینکه زندانیهای فوکس را به اتاقهایشان هدایت کنند، ما را به سمت چادر بزرگی بردند که اسمش چارلی بود.
وقتی جمعیت به آنجا رسیدند، همهمهای ترسناک تمام فضای چادر را تحتتأثیر قرار داد.
دهها جسد روی زمین رها شده بودند، کف زمین پُر از خون بود، و مردانی با استخوانهای صورت و پا و دستی خُردشده نشسته بودند.
صورتها کبود بودند و لبها پارهپاره. جوانی آنجا بود که صورتش در چند جهت مختلف شکافته شده بود، گویی پوستش را شخم زده بودند. خون استفراغ میکرد.
کسی بهجز زندانیها آنجا نبود. این صحنه را خلق کرده بودند تا با دیدنش دیگر کسی جرئت نکند حتی در ذهنش تصور کند که میتواند یکبار دیگر سیستمِ حاکم را به چالش بکشد.
Z
خشونت به شعار اصلی تبدیل شده بود؛ خشونتِ زندانیهایی که دندانهایشان را از شدت خشم بر هم میساییدند. یکی از سؤالها این بود که «جُرمم چیست و چرا باید زندانی باشم؟»
و پشتبندش یک تقاضا: «قایقم را بده تا راهیِ اقیانوس شوم»، یا «قایقم را بده تا به اندونزی برگردم.»
بعضیها هم با تقاضایی دیگر سیستم را به چالش میکشیدند: «اگر فکر میکنید که جُرمی مرتکب شدهام، چرا دادگاهیام نمیکنید؟»
غروب که میشد، زندانیها آرامآرام اطراف گِیتِ اصلی جمع میشدند؛ البته این جمع شدن در سایهای از ترس شکل میگرفت. در واقع زندانیها آشکارا ترسشان از سیستم را رسمیت میبخشیدند و این، در نقطهٔ آغاز حرکت خودش را نشان میداد.
Z
دو هفته اعتراض مسالمتآمیز به جنگی خونین ختم شده بود.
واقعاً شگفتانگیز است وقتی گروهی زندانی در جزیرهای دورافتاده بر ضد سیستمِ حاکم شعار بدهند و بشورند.
غروب که میشد، زندانیها دمِ گِیت جمع میشدند و با گفتن «آزادی... آزادی...»، به قول خودشان انقلاب میکردند. اما بیش از آنکه سیستمِ حاکم یا رئیسها را به چالش بکشند، طبیعت را به سخره میگرفتند.
یک جزیره، یک زندان، یک جنگل، یک اقیانوس، و انبوهی پرنده و خرچنگ و قورباغه و جیرجیرکی که تا پیش از آن نَفَس آدمیزاد بهشان نخورده بود.
Z
تردیدی نبود که همان پاپوهایی که میگفتند استرالیاییها بهشان دستور دادهاند و بیتقصیرند، بیشترین نقش را در سرکوب و کتک زدن زندانیها داشتهاند. کُلاً تشخیص مهربانی و خشونت در چهرهٔ یک پاپو سخت بود.
پاپوها در حال ترمیم رابطهشان با زندانیها بودند و این در حالی بود که هنوز هم فریاد و ناله از داخل زندان به گوش میرسید.
Z
پاپو رفت و بعد از دقایقی با چند پاپوی دیگر و چند جعبهٔ آب دیگر برگشت. آشکارا زندانیها از آنها متنفر بودند و البته آشکارتر ازشان میترسیدند. فرصت خوبی بود تا پاپوها چهرهٔ دیگری از خودشان نشان دهند: درحالیکه بطریهای آب را تقسیم میکردند، میگفتند «متأسفایم، کار ما نبود»، یا «من بیتقصیرم، توی حمله نبودم»، یا «من کسی را نزدم. هیچکدام از ما کسی را نزد. کار استرالیاییها بود.» این بخشی مهم از فرهنگ پاپوها بود، یکی از راههای دوستی از دعوا و جنگ کردن میگذشت، بدین صورت که تا سرحد مرگ دعوا میکردند و سپس از درِ دوستی درمیآمدند.
Z
مرکز شورش زندان مایک بود. گاهی اوقات در همهمهٔ جمعیت اخباری دستگیرمان میشد:
«خودم دیدم سرش را بریدند، همه دیدند جلو در، دوتا پاپو با دوتا افسر استرالیایی، سرش را بریدند. مطمئنم که مُرده.»
«توی مایک دستکم ده نفر مُردهاند.»
«آره، کُلاً شورش از مایک شروع شد. سه روز باهاشان جنگیدند. بچههای ما هم حصارها را شکستند و رفتند کمکشان.»
«گرز؟ چه میگویی پسر خوب! مگر صدای تفنگ را نشنیدی؟! من میگویم تفنگ، تو میگویی گرز؟ معلوم است که گرز هم داشتند...»
Z
آن شب دیگر پسر خندان را ندیدم... یعنی دیگر هیچوقت او را در کنار حصارها و کُندهٔ درخت نارگیل، مشغول بازی با گلها، ندیدم... خندههایش را هم ندیدم... تلاشهایش برای خاراندن زخمهایش را هم ندیدم... پسر خندان در درمانگاه بود، پشت زندان... وسط گروهی از پرستارها و دکترهایی که میخندیدند... سالها بعد، ماهها بعد، یا روزها بعد، در یک روز گرم، چوکا در نوک بلندترین نارگیل جزیره جیغ کشید... پسر خندان مُرده بود... درحالیکه لبخندی بر گوشهٔ لبش خشک شده بود... مُرده بود...
Z
کافی بود یک نفر برای لحظهای تسلیمِ هولناکی زندگی شود، دنیا مقابل چشمانش تیرهوتار میشد. تیغی دستهآبی برمیداشت و آن را بر روی پوستِ زیبا اما ترسیدهاش میکشید. این را هم بگویم که خودزنی برای خیلیها به شکل یک فرهنگ درآمده بود و کسی که این کار را میکرد، از احترامی مبهم در بین زندانیها برخوردار میشد. معیار و شاخص این احترام البته به شدت و عمقِ چاک زخمها ربط داشت
Z
بارها دیده بودم که وقتی یک زندانی با یکی از مأمورانِ سیستم حرف میزد، آنها حتی کوچکترین توجهی به مترجمشان نمیکردند که به اندازهٔ آنها حرف میزد، آیا در محیطی که چند نفر سخنرانی میکنند کسی به بلندگو توجه میکند؟
کارمندها، نه... بوقلمونها که رفتند، ترس آرامآرام مانند یک سونامی فضای زندان را تحتتأثیر قرار داد، ترس وقتی همگانی شود تعادل فضا آشکارا به هم میخورد.
شب که شد، جمعیت زیادی از گوشهگوشهٔ زندان خودشان را دواندوان به دستشوییها رساندند؛ نالهها و صدای بیسیمها... دستپاچگی جیفوراِسها... هیجان کاذب زندانیها... صداهایی نامفهوم، گُنگ، و ترسیده... فرارهایی بیهدف... و تاریکیِ شب... یک نفر با تیغ خودش را زده بود: این اصل ماجرا بود. لحظاتی بعد، دوستانش و جیفوراِسها، بدنِ خونآلودش را بر روی دست به جلوِ گِیت اصلی میبردند. شبیهِ تشییعجنازهای واقعی بود.
Z
مترجمها بیهویتترین و بیدستوپاترین آدمهایی بودند که در زندان کار میکردند. هیچ اختیاری نداشتند و، در خوشبینانهترین حالت، بلندگویی هوشمند بودند. در شگفتم که شغل آدم چهقدر میتواند شخصیتش را تحتتأثیر قرار دهد. البته در مورد مترجمها فراتر از اینها بود و شغلشان کاملاً در کنترلشان داشت. آنها تمامِ اختیارشان را به سیستم و آن کسی که حرف میزد واگذار کرده بودند، به این خاطر است که خیلی راحت میتوانم این جمله را بنویسم: «در زندان مانوس، مترجم انسان بیهوده و بیاختیاری بود، چون حق نداشت سادهترین احساساتش را نشان دهد.»
Z
وزیر، با عجله و قدرت خاصی که در کلماتش جمع کرده بود، مانند دیکتاتورها، انگشتش را به سمت آنها نشانه رفته و گفته بود «شما هیچ شانسی ندارید، یا به کشورهایتان برمیگردید و یا برای همیشه در مانوس زندگی میکنید.» و با عجله آنجا را ترک کرده بود. این تمام ماجرای آن روز بود.
Z
در فضایی که خون و ناله و درد بخشی از هویتش بود، کوچکترین تحول یا تغییر میتوانست اتفاق بزرگی قلمداد شود، چه برسد به اینکه کسی همچون وزیر مهاجرت پایش به زندان برسد، و این خبر میتوانست در حد یک بمب بزرگ بترکد. همیشه آمدوشد هواپیماها ترس ناشناختهای ایجاد میکرد، زندانیها به غرش هواپیمایی که معمولاً از پشت ابرها دیده نمیشد حساسیتی دلهرهآور پیدا کرده بودند، چون هرگاه صدای هواپیمایی شنیده میشد، به همراهش خبری شوم مانند پُتک بر سر زندان کوبیده میشد. یا گروهگروه پناهندهٔ زندانی را با خودش از جزیرهٔ کریسمس میآورد، که این به معنی طولانی شدن صفها و شلوغی مضاعف بود، و یا گروهگروه زندانی را از جزیره خارج میکرد تا به کشورهایشان بازگرداند، که این هم معمولاً موجی از ناامیدی و ترس در سرتاسر زندان تزریق میکرد.
Z
آیاچاماس اینگونه بود؛ مریضها را معتاد میکرد. به همین سادگی آنها را به سوی خود میکشید و آنگاه، در میان احساس شدید تنفر و نیاز، به خودش وابسته میکرد. آن اواخر، کار به جایی رسیده بود که زندانیها سر صفهای قرص با هم دعوا میکردند و برای رسیدن به لبخند پرستارها با هم رقابت داشتند. حتی فاصلهٔ بین گِیت اصلی زندان و گِیت آیاچاماس را میدویدند. در واقع، وابستگی به قرصها درون خون زندانیها ریشه دوانده بود و بیآنکه متوجه شوند، در لحظاتی که نوبتشان میشد، پس از آخرین جستوجوی بدنی پاپوها، مانند اسبهایی تشنه که مکان چشمه را خوب میشناسند میدویدند. البته نه اینکه همیشه بدوند، نه، شتاب خاصی در قدمهایشان پدیدار میشد. حتی پیرمردها، که تعدادشان کم نبود، در رقابت با جوانها بر سر قاپیدن قرصها، کم نمیآوردند
Z
نمیبایست تنم به تنِ سیستمِ آیاچاماس میخورد، خودم را خوب میشناختم، استعداد عجیبی در غرق شدن در گرداب داشتم. البته اگر میشد اسمش را استعداد گذاشت. موجودی بودم که آیاچاماس میتوانست بهسرعت قورتش دهد.
هر چند، تفالهام هیچگاه به آشغالدانی پرت نمیشد، یعنی هیچگاه به سرزمینی که از آنجا آمده بودم پرت نمیشدم، تکهگوشتی بودم که تا حد ناپدیدی له میشدم. به همین خاطر، نصفهشبی که دنداندرد امانم را بریده بود، به عمل جراحی به شیوهٔ پاپوها تن دادم.
چهقدر این پاپوها مهربان بودند! دو نفر دستم را گرفتند، یکیشان مأمور انداختن نور چراغقوه بر دندانم شد، دیگری فندکش را روشن کرد و آخری، سیم داغ قرمز را در عمق سوراخ دندان حرامزادهام فروکرد. مغزم منفجر شد... لثهام پاره شد... چشمانم پُر از آب شد... نَفَسم بند آمد... بااینحال خوب بود. دندانم با حفرهٔ سیاهش حسابی تنبیه شده بود. و پاپوی آخری، که با هر فریادم دستی به سرم میکشید، هیچ نمیگفت اما از لمس کردنش این را میفهمیدم: «پسرم، الآن دردت ساکت میشود.» سیم داغ کارساز شد. چند عمل جراحی سنتی به سبک پاپوها، همهٔ عصبهای دندانم را کُشت.
Z
میبایست تلاشها به خشونت میانجامید تا بیمار به درمانگاه منتقل شود. در واقع طراحی سیستم اینطور بود که «اگر کسی مریض است، باید خودش و دوستانش گِیت را لگدباران کنند، فحش بدهند، سر به حصار بکوبند تا او به درمانگاه منتقل شود.» سیستمِ حاکم بر زندان اشتهای عجیبی برای خلق خشونت داشت و زندانی را وادار میکرد که در نهایت کارش را با خشونت پیش ببرد... زندانی مریض که منتقل میشد، جمعیت پراکنده میشدند و تنها یکی دو نفر از دوستانش آنجا روی خاکها به انتظار مینشستند. نه اینکه نگران باشند، نه، این حرکت صرفاً تعهد اخلاقی یک برادر زندانی به برادر زندانیاش بود. از کجا معلوم آن کسی که آنجا نشسته بود خودش فردا یا فرداهای دیگر بهیکباره با سر وسط خاکها سقوط نکند، یا قلبش تیر نکشد، و یا ناگهان بیهوش نشود؟...
Z
مردان و زنانی با روپوشهایی سفید و همیشه خندان، با چشمانی در کارِ تحقیرِ سرتاپای زندانی و شخصیتش... آنجا دکوری مسخره از یک بیمارستان بود... یک کانتینر را پُر از شیشههای کوچک و بزرگ دارو و هزاران جعبهٔ قرص و لولههای پلاستیکی و سِرُم و ابزار موردنیاز کرده بودند، اما بهندرت پیش میآمد که آنجا دارویی بهغیر از مسکن برای مریضها تجویز شود.
Z
آیاچاماس (خدمات دارو و سلامت بینالملل) در زندان ما خدمات پزشکی ارائه میداد، سازوکاری پیچیده که عاشق دیدن انسانهای مریض بود. وقتی کسی ناخوش میشد، بهترین فرصت برای قدرتنمایی دکترها و پرستارها بود و زندانی شبیهِ تکهگوشتی بیمصرف میبایست له میشد. مگر سیستم حاکم بر زندان چه چیزی غیر از این میخواست؟ دیدن تکهگوشتهای بیدفاع، و آنگاه کشاندنشان به درون دمودستگاهی ازپیشآماده تا قورتشان دهد، و تفالهشان را به آشغالدانی پرت کند؛ منظور از آشغالدانی همان کشور یا سرزمینی بود که پناهنده از آن آمده بود. آنقدر زندانی مریض را اذیت میکردند و به او قرص میدادند تا اینکه روزی دستانش را به علامت تسلیم بالا ببرد.
Z
در آن شبهایی که گاهی در رفتوآمد بین زندان و جنگل و اقیانوس بودم، من و پسر خندان ظاهراً به هم بیاعتنا بودیم، اما حرکات و رفتارهای همدیگر را زیرنظر داشتیم. حتی حدس میزدم که او میداند من از حصارها بالا میروم، هر چند به رویم نمیآورد. دور از انتظار هم نبود، یعنی درحالیکه پا روی حصارها گذاشته بود و آن را میخاراند، احتمالاً مرا دیده بود که با عجله از حصارها بالا میرفتم. این هم محتمل بود که در آن لحظات لبخندی زده و باز زخمهایش را خارانده بود. این اواخر، روی ساق پاهایش زخمهایی عفونی پدیدار شده بودند و عادتش این بود که پاهایش را روی حصارها میگذاشت و کبودیها را میخاراند.
Z
آنجا برای اولینبار به پشتسرم نگاه کردم. چرخش سرم به عقب بیشتر برای دیدن زندان بود. زندان با همهٔ رنجها و کابوسهایش، بهسختی از لای شاخوبرگها دیده میشد: تنها چند باریکهٔ نور، شبیه دهکدهای پرت در دل جنگلی دورافتاده. آنجا بود که به جزیره فکر کردم... در واقع آنجا بود که شکوه جزیرهای کوچک و گمشده در دل اقیانوسی غران را درک کردم. در برابر بزرگی و عظمت اقیانوس چه حقیر به نظر میرسید... شبیهِ مکانی در آخر دنیا بود.
آرامآرام جسارت پیدا کرده بودم تا برای مدتی بیشتر در ساحل قدم بزنم. دمپاییهایم را زیربغلم گرفتم و پاهایم را به امواج اقیانوس سپردم. چه حس خوشی بود وقتی کف پاهایم در نرمیِ ماسهها فرومیرفتند. انگشتها و فضای میانشان بیشتر از هر عضو دیگری از بدنم احساس آزادی میکردند.
Z
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان