بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان | صفحه ۱۱ | طاقچه
کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان اثر بهروز بوچانی

بریده‌هایی از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۲از ۱۵۸ رأی
۳٫۲
(۱۵۸)
تردیدی نبود که همان پاپوهایی که می‌گفتند استرالیایی‌ها به‌شان دستور داده‌اند و بی‌تقصیرند، بیش‌ترین نقش را در سرکوب و کتک زدن زندانی‌ها داشته‌اند. کُلاً تشخیص مهربانی و خشونت در چهرهٔ یک پاپو سخت بود. پاپوها در حال ترمیم رابطه‌شان با زندانی‌ها بودند و این در حالی بود که هنوز هم فریاد و ناله از داخل زندان به گوش می‌رسید.
Tagh che
پاپو رفت و بعد از دقایقی با چند پاپوی دیگر و چند جعبهٔ آب دیگر برگشت. آشکارا زندانی‌ها از آن‌ها متنفر بودند و البته آشکارتر ازشان می‌ترسیدند. فرصت خوبی بود تا پاپوها چهرهٔ دیگری از خودشان نشان دهند: درحالی‌که بطری‌های آب را تقسیم می‌کردند، می‌گفتند «متأسف‌ایم، کار ما نبود»، یا «من بی‌تقصیرم، توی حمله نبودم»، یا «من کسی را نزدم. هیچ‌کدام از ما کسی را نزد. کار استرالیایی‌ها بود.» این بخشی مهم از فرهنگ پاپوها بود، یکی از راه‌های دوستی از دعوا و جنگ کردن می‌گذشت، بدین صورت که تا سرحد مرگ دعوا می‌کردند و سپس از درِ دوستی درمی‌آمدند.
Tagh che
مرکز شورش زندان مایک بود. گاهی اوقات در همهمهٔ جمعیت اخباری دستگیرمان می‌شد: «خودم دیدم سرش را بریدند، همه دیدند جلو در، دوتا پاپو با دوتا افسر استرالیایی، سرش را بریدند. مطمئنم که مُرده.» «توی مایک دست‌کم ده نفر مُرده‌اند.» «آره، کُلاً شورش از مایک شروع شد. سه روز باهاشان جنگیدند. بچه‌های ما هم حصارها را شکستند و رفتند کمک‌شان.» «گرز؟ چه می‌گویی پسر خوب! مگر صدای تفنگ را نشنیدی؟! من می‌گویم تفنگ، تو می‌گویی گرز؟ معلوم است که گرز هم داشتند...»
Tagh che
آن شب دیگر پسر خندان را ندیدم... یعنی دیگر هیچ‌وقت او را در کنار حصارها و کُندهٔ درخت نارگیل، مشغول بازی با گل‌ها، ندیدم... خنده‌هایش را هم ندیدم... تلاش‌هایش برای خاراندن زخم‌هایش را هم ندیدم... پسر خندان در درمانگاه بود، پشت زندان... وسط گروهی از پرستارها و دکترهایی که می‌خندیدند... سال‌ها بعد، ماه‌ها بعد، یا روزها بعد، در یک روز گرم، چوکا در نوک بلندترین نارگیل جزیره جیغ کشید... پسر خندان مُرده بود... درحالی‌که لبخندی بر گوشهٔ لبش خشک شده بود... مُرده بود...
Tagh che
کافی بود یک نفر برای لحظه‌ای تسلیمِ هولناکی زندگی شود، دنیا مقابل چشمانش تیره‌وتار می‌شد. تیغی دسته‌آبی برمی‌داشت و آن را بر روی پوستِ زیبا اما ترسیده‌اش می‌کشید. این را هم بگویم که خودزنی برای خیلی‌ها به شکل یک فرهنگ درآمده بود و کسی که این کار را می‌کرد، از احترامی مبهم در بین زندانی‌ها برخوردار می‌شد. معیار و شاخص این احترام البته به شدت و عمقِ چاک زخم‌ها ربط داشت
Tagh che
بارها دیده بودم که وقتی یک زندانی با یکی از مأمورانِ سیستم حرف می‌زد، آن‌ها حتی کوچک‌ترین توجهی به مترجم‌شان نمی‌کردند که به اندازهٔ آن‌ها حرف می‌زد، آیا در محیطی که چند نفر سخنرانی می‌کنند کسی به بلندگو توجه می‌کند؟ کارمندها، نه... بوقلمون‌ها که رفتند، ترس آرام‌آرام مانند یک سونامی فضای زندان را تحت‌تأثیر قرار داد، ترس وقتی همگانی شود تعادل فضا آشکارا به هم می‌خورد. شب که شد، جمعیت زیادی از گوشه‌گوشهٔ زندان خودشان را دوان‌دوان به دست‌شویی‌ها رساندند؛ ناله‌ها و صدای بی‌سیم‌ها... دستپاچگی جی‌فوراِس‌ها... هیجان کاذب زندانی‌ها... صداهایی نامفهوم، گُنگ، و ترسیده... فرارهایی بی‌هدف... و تاریکیِ شب... یک نفر با تیغ خودش را زده بود: این اصل ماجرا بود. لحظاتی بعد، دوستانش و جی‌فوراِس‌ها، بدنِ خون‌آلودش را بر روی دست به جلوِ گِیت اصلی می‌بردند. شبیهِ تشییع‌جنازه‌ای واقعی بود.
Tagh che
مترجم‌ها بی‌هویت‌ترین و بی‌دست‌وپاترین آدم‌هایی بودند که در زندان کار می‌کردند. هیچ اختیاری نداشتند و، در خوش‌بینانه‌ترین حالت، بلندگویی هوشمند بودند. در شگفتم که شغل آدم چه‌قدر می‌تواند شخصیتش را تحت‌تأثیر قرار دهد. البته در مورد مترجم‌ها فراتر از این‌ها بود و شغل‌شان کاملاً در کنترل‌شان داشت. آن‌ها تمامِ اختیارشان را به سیستم و آن کسی که حرف می‌زد واگذار کرده بودند، به این خاطر است که خیلی راحت می‌توانم این جمله را بنویسم: «در زندان مانوس، مترجم انسان بیهوده و بی‌اختیاری بود، چون حق نداشت ساده‌ترین احساساتش را نشان دهد.»
Tagh che
وزیر، با عجله و قدرت خاصی که در کلماتش جمع کرده بود، مانند دیکتاتورها، انگشتش را به سمت آن‌ها نشانه رفته و گفته بود «شما هیچ شانسی ندارید، یا به کشورهای‌تان برمی‌گردید و یا برای همیشه در مانوس زندگی می‌کنید.» و با عجله آن‌جا را ترک کرده بود. این تمام ماجرای آن روز بود.
Tagh che
در فضایی که خون و ناله و درد بخشی از هویتش بود، کوچک‌ترین تحول یا تغییر می‌توانست اتفاق بزرگی قلمداد شود، چه برسد به این‌که کسی همچون وزیر مهاجرت پایش به زندان برسد، و این خبر می‌توانست در حد یک بمب بزرگ بترکد. همیشه آمدوشد هواپیماها ترس ناشناخته‌ای ایجاد می‌کرد، زندانی‌ها به غرش هواپیمایی که معمولاً از پشت ابرها دیده نمی‌شد حساسیتی دلهره‌آور پیدا کرده بودند، چون هرگاه صدای هواپیمایی شنیده می‌شد، به همراهش خبری شوم مانند پُتک بر سر زندان کوبیده می‌شد. یا گروه‌گروه پناهندهٔ زندانی را با خودش از جزیرهٔ کریسمس می‌آورد، که این به معنی طولانی شدن صف‌ها و شلوغی مضاعف بود، و یا گروه‌گروه زندانی را از جزیره خارج می‌کرد تا به کشورهای‌شان بازگرداند، که این هم معمولاً موجی از ناامیدی و ترس در سرتاسر زندان تزریق می‌کرد.
Tagh che
آی‌اچ‌ام‌اس این‌گونه بود؛ مریض‌ها را معتاد می‌کرد. به همین سادگی آن‌ها را به سوی خود می‌کشید و آن‌گاه، در میان احساس شدید تنفر و نیاز، به خودش وابسته می‌کرد. آن اواخر، کار به جایی رسیده بود که زندانی‌ها سر صف‌های قرص با هم دعوا می‌کردند و برای رسیدن به لبخند پرستارها با هم رقابت داشتند. حتی فاصلهٔ بین گِیت اصلی زندان و گِیت آی‌اچ‌ام‌اس را می‌دویدند. در واقع، وابستگی به قرص‌ها درون خون زندانی‌ها ریشه دوانده بود و بی‌آن‌که متوجه شوند، در لحظاتی که نوبت‌شان می‌شد، پس از آخرین جست‌وجوی بدنی پاپوها، مانند اسب‌هایی تشنه که مکان چشمه را خوب می‌شناسند می‌دویدند. البته نه این‌که همیشه بدوند، نه، شتاب خاصی در قدم‌های‌شان پدیدار می‌شد. حتی پیرمردها، که تعدادشان کم نبود، در رقابت با جوان‌ها بر سر قاپیدن قرص‌ها، کم نمی‌آوردند
Tagh che

حجم

۲۶۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۲۶۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان