بریدههایی از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان
۳٫۲
(۱۶۰)
درکِ مفهوم شجاعت خود نیاز دارد بهنوعی شجاعت در اندیشیدن. در زندگیم هرگز فرصتی دست نداده بود که عمیقاً در مفهوم شجاعت غرق شوم و بفهمم که انسان شجاع چگونه انسانی است. آیا شجاعت درست نقطهٔ مقابل ترسیدن است یا مفهومی در دل ترس؟
Z
باورش سخت بود که این زنِ حالا ساکت که دو کودکش را در آغوش گرفته بود همان گلشیفتهای باشد که یکتنه در برابر مردهای آشکارا زورگو ایستادگی میکرد؛ همانی که در اوج بدخُلقیِ سرنشینانِ ترسوی قایقِ سرگردان، به دنبال ایجاد عدالت، قطرهبهقطرهٔ آب و دانهبهدانهٔ خرماها را مدیریت میکرد؛ همانی که شکم دختر کوچک خودش را به اندازهٔ شکم بچهٔ آن مردِ لنگ سیر میکرد. با نگریستن به چهرهٔ زنی چون گلشیفته، همهٔ آن چهرههای شکسته و لهشدهٔ دیگر به حاشیه رانده میشدند.
Z
در کنار لشِ پنگوئن، گلشیفته و خانوادهاش نشسته بودند. لباسهایش پاره بودند و بدنش مثل بقیهٔ آدمهای درماندهٔ آنجا بوی تند و تلخ دریا میداد، اما همچنان در چهرهٔ شگفتانگیزش زیبایی و غرور موج میزد. ایندست آدمها، در هر لباسی و در هر شرایطی و حتی در اوج شقاوتهای روزگار، وجودی نافذ دارند و تمامِ فضا را تحتتأثیر قرار میدهند. گلشیفته گویی با آن چشمان سیاه و گیرا، که مانند دو خورشید کوچک بودند، به آنهمه درماندگی و بیچارگی میخندید. دشوار میشد گلشیفته را در بین آن جمعیت سرگردان و بدبخت تصور کرد.
Z
شاید، کسانی هنوز مطمئن نبودند که عرشهٔ کشتی جنگی خاکِ استرالیاست. به خاطر هر چه و هر احساسی که بود و هر فکری که در ذهنها میگشت، سرنشینان ترجیح میدادند تمامِ آن شب را مثل بچههای ترسخورده ساکت بنشینند و دَم برنیاورند.
Z
در مکانی که جز نشسته ماندن نمیشد کاری کرد، گوش فرادادن به موجها و تعقیب کردنشان سرگرمیِ خوبی بود؛ همان موجهایی که تا روز قبل مرگبارترین احساسات را به آدم میدادند.
Z
انتظار کشیدن همواره رنجآور است و یک شکنجهٔ آشکار با ابزار زمان در دل زمان. همیشه منتظرِ چیزی یا کسی بودن برایم نفرتانگیز است. گویی اسیر چنگال قواعد و چارچوبهای نیرویی قدرتمند باشم؛ نیرویی که میتواند از زندگی دورم کند و به موجودی تبدیلم کند جز اینکه هستم و شکنجه و زجرم بدهد. همیشه انتظار کشیدن آزارم داده است.
Z
غالباً ندانستن حقیقت آرامش خاطرِ بزرگی است. فهمیدن و پی بردن به حقیقت، در هر سطح و در هر جایگاهی، ترس یا اضطرابی در نهانِ آدم برمیانگیزد.
Z
هر چهقدر مردمکهایم را تنگتر میکردم، نمیتوانستم چیزی یا سیاهیای در افق دوردست ببینم، همهجا زلال آب بود و سفیدی نورهایی کورکننده و سکوتی که بهیکباره سرتاسر قایق را فراگرفته بود.
بدتر اینکه نمیدانستیم دقیقاً کجای اقیانوسایم و چهقدر با جزیرهٔ کریسمس فاصله داریم. تنها یک چیز میدانستیم: بعد از هفت روز گرسنگی و تشنگی و توفانی که تا خودِ صبح ما و قایق کوچکمان را زیر رگبار گرفته بود، خودمان را پهلوی یک کشتیِ غولپیکر پیدا کرده بودیم. کسی چه میدانست، شاید صدها کیلومتر دورتر از جزیرهٔ کریسمس و نزدیک به قلب اقیانوس هند بودیم.
Z
سرتاسر کف قایق مردانی نشسته بودند که هر کدام از دلِ گذشتهای ناشناخته در سفری خطرناک به هم رسیده بودند. آنها در یک چیز با هم مشترک بودند: رسیدن به سرزمین استرالیا به هر قیمتی.
Z
با شروع غرش آسمان و بارشِ تند قطرات سنگین، به دستور ناخدا، همهٔ مردها به طبقهٔ پایین رفتیم، این کار وزن قایق را در آنجا جمع میکرد و میتوانست مانع غرق شدن قایقی شود که هر لحظه تا نزدیکی غرق شدن میرفت. پنگوئن تنها کسی بود که از دستور ناخدا سرپیچی کرد و همان جا مثل یک تکهورق فلزی به زمین چسبید. چند نفر سعی کرده بودند بهزور بلندش کنند، اما انگار یک تابلو بود که چارمیخ به کف قایق کوبیده شده بود.
Z
حتی یک دفعه از شدت گرسنگی و ضعف بلند شدم و بدون آنکه مخاطب خاصی داشته باشم، همه را تهدید کردم. جملهای گفتم که دقیقاً یادم مانده است، «ببینید، من گرسنهام و این یک میل طبیعی است که به کسانی که غذا دارند حمله کنم و این کار را خواهم کرد.» این جمله را در شرایطی گفتم که گرسنگی و ترس از مرگ تعادلم را بر هم زده بود. به نظر خودم اما این رفتار بیش از هر چیز طنزآلود بود. تصورِ حرکات و شکل ادای کلماتِ مردی که دندههایش قابل شمردن بود، آن هم در شرایطی بحرانی، بسیار خندهدار و مضحک است.
Z
گرسنگی و تشنگیِ تا سرحد مرگ همهٔ بدن و ذهنم را بر معدهام متمرکز کرده بود. شاید اگر گلشیفتهای نبود و دو روز اول چند دانه بیسکویت و خرما به دستم نمیرساند، جای آنکه حالا محل نشیمنم زمین سفت باشد، مانند پسر چشمآبی قعر اقیانوس بود، اقیانوسی که حالا به گونهای عجیب آرام شده بود. قانونِ نانوشتهٔ تمام قایقهای در مسیر استرالیا بود که هر کس بین راه تلف شود جنازهاش نباید به خشکی برسد. شنیده بودم که ناخداها بیرحمانه اجساد را در میان موجها رها میکنند. اگر مُرده بودم، مطمئناً جنازهام را سنگدلانه پرت میکردند وسط اقیانوس تا خوراک کوسهها و ماهیهای ناشناخته شود.
Z
تمام زندگیام در اندونزی و روی اقیانوس برای لحظهای از پیش چشمهایم گذر کردند: دربهدریها، گرسنگیها، و جنگیدنها با موجها و غرق شدنم تصویرهای شکستهای بودند که فرصت لازم بود تا کنار هم قرار گیرند. اما یک چیز مشخص بود: همهٔ آن کابوسها پایان یافته بودند و حالا در نقطهٔ پایان سفرم ایستاده بودم.
Z
گرسنگی آنقدر قدرتمند هست که همهچیز را تحتتأثیر قرار دهد. اخلاق، وقتی که پای مرگ در میان باشد، بهشدت کُند و بیمصرف است. حتی یک دانه پسته قدرتی برای کُشتن یک آدم داشت و این را یک هفته گرسنگی بر روی دریا به من ثابت کرده بود. دیده بودم که خیلیها دانهای خرما را دزدکی از داخل شورتشان درمیآوردند و بهچشمبههمزدنی قورت میدادند تا مبادا کسی بفهمد بوی غذا میدهند.
Z
سفر سختِ ما به پایان رسیده بود. ناخدای کشتی غولپیکر انگلیسی با استرالیاییها تماس گرفته بود و دستهجمعی انتظار آمدن ناو نیروی دریایی استرالیا را میکشیدیم.
Z
این پایان سفر اول بود؛ سفری که به کشتی ماهیگیری و مهربانی ملوانها و بازگشت به نقطهٔ آغازین سفر، یعنی ساحل اندونزی و شهرک کالیباتا سیتی جاکارتا، ختم شده بود. بعد از چند هفته با گروهی دیگر از مسافران و سوار بر قایقی دیگر دوباره به جنگ اقیانوس آمدیم.
Z
دقایقی بعد ملوانانی جوان، با دستانی که بوی دریا میدادند، بدن استخوانی و زخمیام را از دیوارههای کشتی بالا کشیدند، و روی عرشهٔ خشک کشتی ماهیگیری رها کردند. بهشکم افتاده بودم و فقط گریهوزاری جمعیتی هراسان در گوشم میپیچید.
دریا قربانیاش را گرفته بود، رود و دریا به هم پیوسته بودند، پسر چشمآبی مُرده بود.
Z
لحظاتی غرق میشدیم و تا کوبیده شدن موج بعدی، ریههایمان را پُر از اکسیژن میکردیم. حس خفگی زیر فشار یک موج و رها شدن برای لحظاتی کوتاه.
کتککاری موجها بر بدن خستهوکوفتهٔ آدمهایی بیپناه و آمدوشد مرگ و زندگی ادامه داشت.
Z
نَفَسم تنگ شده بود؛ رو به بالا شنا کردم. از درون موجی کوچک بیرون زدم به دل آنهمه اکسیژن. چشمانم باز شدند و در فاصلهٔ نَفَس کشیدنهای عمیق، موجی سرگردان بر سرم کوبید و باز پایین رفتم، با شکمی پُر از آب. در آن حجم از آب شور و تلخ با طعم گازوییل احساس خفگی میکردم.
دستوپایم را گم کردم، گیج شده بودم. سرگردان و با دلورودهای سنگین و پُر از آب، خودم را به بلندای موجی رساندم. تنها کشتیای در دوردست میدیدم و گردابی که قایق را فروخورده بود.
Z
جانم را برداشتم و به حالت افقی شنا کردم. باید دور میشدم از این میدان و از قایقی که قصد جانم را کرده بود، دور و دورتر، با تهماندهٔ نَفَسم که در آخرین لحظه در ریههایم حبسش کرده بودم.
Z
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان