خوشحال نیستم از اینکه میذارم میرم، اما لازم نیست آدم خوشحال باشه تا از نو شروع کنه.»
Mado7
فراموش کنند تا آن هنگام چگونه میزیستهاند.
یك رهگذر
میگفت «خوشحالم دوباره میبینمت، برنار. موشها نمیتونند این شادی رو ازم بگیرند.»
zahra.k6
گذشتهای هم که مدام بهاش فکر میکردند فقط طعم حسرت داشت و بس.
B-vafa
سادهترین راه برای آنکه آدم شهری را بشناسد این است که سر دربیاورد آنجا مردم چهطور کار میکنند، چهطور محبت میورزند و چهطور میمیرند.
فهیمه
بازنماییِ نوعی محبس به واسطهٔ نوعی دیگر از آن
همانقدر معقول است که
بازنمایی هر چیزی که واقعاً وجود دارد
به واسطهٔ چیزی که وجود ندارد.
A
اگر بشود همزمان خوشبخت و محزون بود.
B-vafa
از پَسِ اشکها، لبخند تابید، کمی چروکیده.
B-vafa
از آنجایی که شهرمان همیشه زمینهٔ مناسب را برای ایجاد عادت فراهم میآورد، میتوان گفت اوضاع روبهراه است و از هر حیث بر وفق مراد
zahra.k6
پیش میآید آدم مدتها غصهدار باشد بیآنکه خودش متوجه شود.
آسمان دار