- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب سالتو
- بریدهها
بریدههایی از کتاب سالتو
۳٫۵
(۳۳۰)
نگران مادرت هم نباش. مادرها زود دلخور میشن و زود هم فراموش میکنن. البته من فقط این رو شنیدهم، خودم نمیدونم.
Fatemeh Karimian
اگه رهبرها نبودن ما الان داشتیم خرخرهٔ هم رو میجویدیم. ماشین نداشتیم. ماه نرفته بودیم و حتا یه میز نداشتیم که روش غذا بخوریم. چرا باید دعوا کرد، وقتی میشه با فکر کردن مشکل رو بهوقتش و به روش درستش حل کرد؟!
Fatemeh Karimian
اما برای یک بچهٔ فقیر هیچچیزِ غیرترسناکی وجود ندارد
Fatemeh Karimian
دیدن سالتو در کُشتی آزاد مثل دیدن نهنگ سفید است در اقیانوس، یک فن کمیابِ اصیل که کمتر کسی حتا تمرینش میکند. سالتو اسطورهٔ فراموششدهٔ کُشتی است، نماد قدرت و سرعت و از آنها مهمتر نماد بزرگی.
کاربر ۴۷۹۳۱۱۶
شده بودم حریف تمرینی اکبر؛ نفر اول میانوزنِ تیمملی. پسر قدکوتاه سبزهای که گوش و دماغ و کُل انگشتهاش شکسته بود. مثل لاستیک نرم بود و هر جاش را که میکشیدی کِش میآمد. بچهٔ زمینهای کشاورزی چهاردانگه بود. «ق» را سخت تلفظ میکرد و «س» اش میزد. پاهاش در عرضِ چند ثانیه به اندازهٔ درختی صدساله توی زمین ریشه میدواند و خاک کردنش سختترین کار دنیا بود. نایبقهرمان جهان و میگفتند هوش خادم را دارد، سرعت غلام محمدی و قدرت علیرضا حیدری. او از معدود کُشتیگیرانی بود که واقعاً پهلوانی را میشناخت.
کاربر ۴۷۹۳۱۱۶
کُل راه یک کلمه هم حرف نزدیم. به هر دومان برخورده بود. به من بیشتر البته. در همان روزی که معلم لاغر ریاضیمان اسم سه نفر را خواند که آخر کلاس بمانند. همه به ما سه نفر نگاه کردند. همه بو برده بودند و این حماقت آدمهایی بود که درست کارشان را انجام نداده بودند. خبر بُنها همهجا پیچیده بود. ما سه مجرم، من و اسدی و رحمانی،
کاربر ۴۷۹۳۱۱۶
من انجامش داده بودم. هم امتیاز را گرفته بودم و هم نشان داده بودم بنبست فقط یک تصور بچگانه است برای آنهایی که نمیتوانند.
کاربر ۴۷۹۳۱۱۶
ترس همهٔ انرژی و زمانت رو برای زندگی کردن میگیره... جاش هم هیچی بهت نمیده... آخرش هم یه تفاله ازت تحویل میده...
zahra
اصولاً در بعضی موقعیتها که کم هم نبود، انتظار کشیدن را توهین به خودش میدانست.
HENRI
مردم گاهی نمیدونن چرا خوشحالن. گاهی از ترسشون، گاهی هم از نفهمیشون. کم پیش میآد که بدونن واسه چی دارن دست و سوت میزنن. سال ۵۷ میدونستن، اما حواسشون هم نبود که مراقب کسهایی مثل من باشن. شاید هم حق داشتن. شاید اگه من هم بودم یه بچهکُشتیگیر زپرتی رو یادم میرفت. میدونی، اصلاً این اصل انقلابهاست؛ مثل بهمنه، وقتی بیاد خشک و تر میسوزن.
88
خندیدنش صدایی مخصوصی داشت. مثل ریختن آب بر سنگ. مثل آبباریکهای که از دلِ خاک رد شود و همهچیز را بشوید و ببرد.
کاربر ۵۰۸۷۹۲۹
کشتن آدم اصلاً ساده نیست. نه به خاطر جرئتِ فشار دادن ماشه یا چاقو، نه به خاطر دلهرهٔ بیحدوحصرش، بلکه فقط به این دلیل ساده که بعدِ هر قتل یک نفر به زندگی شما اضافه میشود. توی خوابهاتان میآید. موقع رانندگی کنارتان مینشیند. با شما شیرجه میزند توی استخر. کنار تُشک کُشتی مینشیند و نگاهتان میکند. همهجا با شماست
shahnameva@
کشتن آدم اصلاً ساده نیست. نه به خاطر جرئتِ فشار دادن ماشه یا چاقو، نه به خاطر دلهرهٔ بیحدوحصرش، بلکه فقط به این دلیل ساده که بعدِ هر قتل یک نفر به زندگی شما اضافه میشود. توی خوابهاتان میآید. موقع رانندگی کنارتان مینشیند. با شما شیرجه میزند توی استخر. کنار تُشک کُشتی مینشیند و نگاهتان میکند. همهجا با شماست.
shahnameva@
تاریخ همین پلک زدنهای مدام ماست.
Pouya Yarahmadi
کسی نباید دست روی بچهٔ پایین بلند کند و قِسِر دربرود.
Pouya Yarahmadi
«کُشتی ورزش سختیکشیدههاست. مال اونهاییه که زمین خوردن و بلند شدن رو بلدن. واسه اونها که دستشون فقط رو زانوی خودشونه. مال اونها که همهٔ تمرکزشون رو زنده موندنه و چیزی جز زندگیشون ندارن. مال من و توئه که فقط زمین خوردهیم و حالا این فرصت رو داریم که زمین بزنیم.
Pouya Yarahmadi
بعدها فهمیدم همهٔ سالنهای کُشتی یا زیرِ زمیناند یا طبقهٔ بالا. شاید به خاطر بوی تُندشان، بوی تُند ترشیدگی بدنهای مشتاق، بوی عرق، بوی عفونت دردها و زخمهای زیر بانداژهای ابتدایی، بویی که مستقیم توی ذوق هر تازهواردی میزند. انگار کسی برای خوشآمدگویی زیربغلش را به صورتت فشار بدهد.
Pouya Yarahmadi
گفتم «نمیدونم.»
نادر گفت «میدونی بچه، ما حتا وقتی شیر یا خط میندازیم هم میدونیم دوست داریم کدوم طرفش بیاد. فقط احمقها و ترسوها جرئت گفتنش رو ندارن و پشتِ نمیدونم قایم میشن. ما به عنوان باهوشترین گونهٔ جانوری همهچیز رو میدونیم.
کاربر ۵۳۹۵۳۱۰
نوشتنِ تاریخِ شخصی کار راحتی نیست، اما اگر درست انجام شود مبدأ و شکل وقوع اتفاقات همانی میشود که شما روایتش میکنید. تضمینی نیست مردم چیزی را که حقیقت است باور کنند، اما بیبروبرگرد چیزی را که خوب روایت شده باشد باور میکنند. نادر هم باور کرد. اینکه شانسِ من بود یا نه، اینکه من خوب دروغ گفتم یا نه و هزار احتمال دیگر وجود داشت، اما هر چه بود، نادر باور کرد
کاربر ۵۲۸۲۷۰۱
من همان لحظه تصمیم گرفتم تاریخ را دوباره بنویسم، طوری که احتیاج داشتم؛ جاسازی دروغهای ریزودُرشت در دل واقعیتی بزرگ برای رسیدن به نتیجهای مفید. تا حقیقتی را تعریف نکردهاید فقط آن حقیقت را تعریف نکردهاید، وقتی حقیقتی را غلط تعریف کنید دروغ گفتهاید و جامعه از شما بیزار میشود. اما اگر همین دروغ را خوب تعریف کنید، تاریخ جدیدی ساختهاید.
کاربر ۵۲۸۲۷۰۱
حجم
۲۳۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه
حجم
۲۳۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه
قیمت:
۵۸,۰۰۰
۲۹,۰۰۰۵۰%
تومان