بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بیهوده می‌بارد این باران | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب بیهوده می‌بارد این باران

بریده‌هایی از کتاب بیهوده می‌بارد این باران

نویسنده:عزیز نسین
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۵ رأی
۳٫۹
(۱۵)
کاش صدایت را بفرستی تا نیستی‌ات را که درونم یخ زده گرم کند آفتابِ صدایت.
sanam
نه برای خود که برای رویاهایم می‌سوزم پروراندم اما زندگی نکردم هیچ‌یک را
fuzzy
پرواز نمی‌تواند ماندن در این تهی نیز آن‌چه که در تمامی عمر خواسته بود بگوید دیگر نمی‌توانست جایی برای او نیست حتا در دیار عاشقان.
fuzzy
تو به زمین می‌کشانی مرا مرگ به آسمان و من آونگ میانِ زمین و آسمان
fuzzy
دردم را درد می‌کشم در سکوت سکوتی که در آسمان هم نمی‌گنجد چگونه بازگویم این رنج را با دیگران تنگ است این دل برای عشقم این سر برای مغزم که می‌خواهد ترک بردارد و از هم بپاشد. چه خوب می‌دانم به هیچ‌کس توان بازگفتن‌اش ندارم
fuzzy
کسی مرا به این جهان دعوت نکرد به هیچ کجا اما، من باز کردم تمامی درها را لگدکوبان روی در روی، سینه‌به‌سینه با مشکلات بفرماییدی گفتند آن زمان و من هم تشریف‌فرما شدم بار مسئولیت را به انجام رساندم با گریه‌ای نهان در پسِ قهقهه‌ها
fuzzy
آیا خواهم مُرد؟ می‌گویید آری حقیقتی که من هم می‌دانم اما دانستن چیزی است و باور چیزی دیگر
fuzzy
خاک را نمی‌شکافد بذری که خود را نشکافد
fuzzy
چرا نمی‌خواهی بدانی روزِ مرگ خودخواستهٔ انسان از بسیار دوست داشتن زندگی است
pejman
آدم‌ها می‌روند ترانه‌ها می‌مانند ترانه‌هایی گاه بلند در گردش سالیانی دراز ترانه‌هایی گاه کوتاه در حصار یک جا ترانه‌هایی هم چون ترانه‌های من که پروای ترنم ندارند مگر در درونم
مهرشاد
بیهوده تلاش می‌کنیم برای پنهان ماندن پنهان بمانیم اندک‌زمانی هم درمی‌رسد آن روز که پنهان نتوان شد آن روز که بنگرند به چشمانم در مردمکانم تو را بازمی‌شناسند
آزاد
از یادم خواهی برد، می‌دانم چون اقیانوسی سراسر زهر اما طعمت را در من جا بگذار به‌هرحال خواهی رفت حقی ندارم که مانعت شوم اما خودت را در من جا بگذار
آزاد
چه بیهوده است دلتنگی از دوری چنان دوریم که حتا نخواهیم گریست باهم بیهوده دوستت دارم بیهوده زنده‌ام چرا که قسمت نخواهیم کرد زندگی را باهم.
آزاد
در تنهایی سخن می‌گویی با آن‌که نیست بازمی‌گویی هر آن‌چه را تاکنون نگفته‌ای با تمام جان به تو گوش می‌سپارد آن‌که نیست منم نخواهی شناخت به‌ناگاه سوزشی در جانت بی‌آن‌که بدانی از کجاست قلبت به تپش درمی‌آید از خاطرات آن سوزش منم نخواهی شناخت
زهرا۵۸
آن زمانی که دیگر نباشم ابری با توست سایه‌اش بر سرت آن ابر منم نخواهی شناخت پیراهنت با نسیمی رقصان گیسوانت پریشان یک دست بر دامن و دست دیگر بر گیسوان آن نسیم منم نخواهی شناخت شبانگاهی بر بالینت به این‌سو آن‌سو نه در خواب و نه در بیداری آن رویا منم نخواهی شناخت
زهرا۵۸
زمان خسته می‌کند انسان را حتا از وابستگی‌ها برای دلتنگ شدنِ عشق جدایی باید چشید سالیانی‌ست با خود هستم دل‌زده از این باهم بودن هر چه‌قدر هم که خود را دوست بدارم روزی به‌ناگزیر ترک خواهم کرد خود را
زهرا۵۸
ارزش تنهایی‌ات را اگر ندانستی رهایی طلب کردی اگر نجات یابی هم تنهاتری
زهرا۵۸
آسمانی دارم زمینی و ابرهایی هم بازی می‌کنم در باغم به‌تنهایی بخواهم اگر یک تن یا هزاران تن همبازی‌هایی به‌دلخواه به‌تنهایی انبوهی می‌شوم از آدمیان قسمت می‌کنم خود را با خود قولِ به دیدار خود را می‌دهم شکایتی ندارم از این بی‌کسی دلگیر شوم از خود اگر، آشتی می‌کنم تنها آمدم به این دنیا هم آن‌گونه که زیستم به‌تنهایی آن روز که مرگم فرا رسد به آن هم عادت می‌کنم
زهرا۵۸
پیچک چنان تهی‌ام از خود که فرو می‌روم ذره‌ذره در گردابی مسموم پیرامونم چیزی پیدا نیست صدایت را بفرست تا چون پیچکی در آن بیاویزم و از این تالاب بگریزم
زهرا۵۸
می‌رسد آن روز که پنهان نتوان شد آن روز که بنگرند به چشمانم در مردمکانم تو را بازمی‌شناسند
زهرا۵۸

حجم

۷۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۵۸ صفحه

حجم

۷۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۵۸ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان